داستان پندآموز پسرک و سگ مصدوم: جهان اطراف را عمیق‌تر درک کنید!

داستان پندآموز پسرک و سگ مصدوم: جهان اطراف را عمیق‌تر درک کنید!
داستان پندآموز پسر کوچکی که می‌خواست یک سگ مصدوم را بخرد بخوانید.
کد خبر: ۵۱۹۷
|
۰۸ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۴:۴۱

زی‌سان: روزی روزگاری یک صاحب مغازه‌ها تابلویی را بالای درب خانه اش گذاشت که روی آن نوشته بود: «توله سگ برای فروش».

چنین تابلو‌هایی همیشه راهی برای جذب‌کردن کودکان خردسال هستند؛ بنابراین جای تعجب نیست که پسر کوچکی این تابلو را دید و نظرش به آن جلب شد.

این پسر به صاحب مغازه نزدیک شد و از او پرسید: «توله‌ها را به چه قیمتی می‌خواهید بفروشید؟»

صاحب مغازه پاسخ داد: «از ۳۰ تا ۵۰ دلار.»

پسر کوچولو مقداری پول خرد از جیبش بیرون آورد. او گفت: «من ۳۷.۲ دلار دارم.» «میتوانم آن‌ها را ببینم؟... لطفا....»

صاحب مغازه لبخند زد. او یک سوت زد تا سگ‌ها از لانه بیرون بیایند. سگ مادر ابتدا به بیرون پرید و بعد ۵ توله کوچک دیگرش.

یکی از این توله‌سگ‌ها به طور قابل توجهی عقب بود. پسر کوچولو بلافاصله توله سگ عقب‌مانده و لنگان را جدا کرد و گفت: «آن سگ کوچولو چه مشکلی دارد؟»

صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک توله سگ کوچک را معاینه کرده و متوجه شده است که این سگسوکت (بخشی از استخوان) لگن ندارد. او تا امروز همیشه لنگیده و از این پس هم تا همیشه خواهد لنگید.

پسر کوچک هیجان زده شد: «این توله‌ای است که می‌خواهم بخرم.»

صاحب مغازه گفت: «نه، فکر نمی‌کنم که تو بخواهی این سگ کوچک را بخری. اگر واقعاً او را می‌خواهی، همینطوری و بدون پول او را به تو می‌دهم.»

پسر کوچولو خیلی ناراحت شد. مستقیم به چشمان صاحب فروشگاه نگاه کرد و با انگشت اشاره کرد و گفت: «من نمی‌خواهم او را به من بدهید. ارزش آن سگ کوچولو هم باید اندازه تمام سگ‌های دیگر باشد و من تمام هزینه را خواهم پرداخت.»

صاحب مغازه بار دیگر پاسخ داد: «تو واقعاً نباید این سگ کوچک را بخری. او هرگز نمی‌تواند مانند توله‌سگ‌های دیگر بدود و بپرد و با تو بازی کند.»

در کمال تعجب، پسر کوچولو دستش را پایین آورد و ساق شلوارش را پیچید و بالا داد.

صاحب مغازه دید که پای چپ این پسر کوچولو به شدت پیچ خورده و فلج شده بود و توسط یک مهاربند فلزی بزرگ حمایت می‌شد.

پسرک به صاحب مغازه نگاه کرد و به آرامی پاسخ داد: «خُب... من خودم خیلی خوب نمی‌دوم و توله سگ کوچولو به کسی نیاز دارد که او را درک کند...!»

پند داستان:

ارزش هیچ چیزی در این دنیا به ظاهر آن نیست. به خصوص انسان‌ها و سایر موجودات زنده. هر موجود زنده‌ای نیازمند توجه و محبت است. همچنین، بسیاری از افرادی که ما هر روزه با آن‌ها سروکار داریم ممکن است رازی و دردی داشته باشند که از ما پنهان است، پس بهتر است درکمان از دیگران و محیط را بالاتر ببریم.

 

داستان‌های کوتاه پندآموز دیگر را بخوانید:

داستان پندآموز پسرک و میخ: اگر خشمگین می‌شوید بخوانید!

داستان پندآموز مرد و پروانه

داستان پندآموز سنگ و دهقان: هر مانع یک فرصت است! 

داستان پند آموز درباره داشتنِ تفکر خارج از چارچوب: ازدواج با دختر تاجر در ازای ندادن بدهی

داستان پندآموز طناب فیل: چه می‌شود که بعضی‌ها هیچ‌کاری برای بهتر شدن وضعشان نمی‌کنند؟ 

داستان پندآموز لاک پشت‌ها و پیرزن: کوچکترین کار هم موثر است 

داستان پندآموز درباره ناامید نشدن از تلاش: کوسه‌ای که دیگر هیچ‌وقت برای طعمه تلاش نکرد!

این داستان روان‌شناسانه زندگی‌تان را متحول می‌کند: لیوان را در دستتان نگه دارید 

سایر اخبار
ارسال نظرات
غیر قابل انتشار: ۰ | در انتظار بررسی: ۰ | انتشار یافته: