زیسان: مردی که به جنگل رفته بود تا کمی گردش کند، وقتی در حال عبور از کمپ فیلها بود، متوجه شد که فیلها در این کمپ نه در قفس هستند و نه با زنجیری به آن بسته شدهاند. او به کمپ نزدیک شد تا ببینند چه خبر است. تنها چیزی که دید که باعث میشد فیلها از فرار از کمپ منصرف شوند، یک تکه طناب باریک بود که به یکی از پاهایشان بسته شده بود.
وقتی مرد به فیلها خیره شد، کاملاً گیج شد که چرا نباید این فیلها از قدرت خود برای پاره کردن این طناب و فرار از اردوگاه استفاده کنند؟ این فیلها به راحتی میتوانستند این کار را انجام دهند، اما در عوض، اصلاً تلاش نمیکردند.
او که حسابی کنجکاو شده بود و میخواست پاسخ را بداند، از مربی فیلها که در همان نزدیکی بود پرسید که چرا فیلها فقط آنجا ایستاده بودند و هرگز سعی نکردند فرار کنند؟
مربی پاسخ داد: «وقتی آنها خیلی جوان و خیلی کوچکتر هستند، از همین طناب کوچک و نازک برای بستن آنها استفاده میکنیم. طبیعتا در آن سن، همین طناب برای نگه داشتن آنها کافی است. وقتی فیلها بزرگ میشوند، شرطی میشوند و عمیقا باور میکنند که نمیتوانند از جاییکه به آن بسته شدهاند جدا شوند. آنها معتقدند که طناب هنوز هم میتواند آنجا نگهشان دارد و فکر نمیکنند قدرت خودشان بسیار بیشتر از این بند است؛ بنابراین هرگز سعی نمیکنند آزاد شوند.»
بعد از این توضیح من فهمیدم که تنها دلیلی که فیلها رها نشدند و از اردوگاه فرار نکردند این بود که به مرور زمان این باور را پذیرفتند که این کار ممکن نیست.
پند داستان: مهم نیست چقدر دنیا سعی میکند شما را عقب نگه دارد، همیشه با این باور ادامه دهید که آنچه میخواهید را روزی به دست خواهید آورد و رسیدن به هدف ممکن است. باور اینکه میتوانید موفق شوید، مهمترین قدم در دستیابی به آن است.
داستانهای بیشتری بخوانید:
داستان پندآموز لاک پشتها و پیرزن: کوچکترین کار هم موثر است
داستان پندآموز درباره ناامید نشدن از تلاش: کوسهای که دیگر هیچوقت برای طعمه تلاش نکرد!
این داستان روانشناسانه زندگیتان را متحول میکند: لیوان را در دستتان نگه دارید