زیسان: هنگامیکه گروهی از قورباغهها در جنگل در حال حرکت بودند، دو نفر از آنها در گودال عمیقی افتادند. وقتی دیگر قورباغهها دور گودال جمع شدند و دیدند چقدر عمیق است، به دو قورباغه گفتند که دیگر امیدی به این نیست که آنها بتوانند بیرون بیایند.
با اینحال، دو قورباغه تصمیم گرفتند به حرفهای دیگران توجهی نکنند و سعی کردند از گودال بیرون بپرند.
گروه قورباغههایی که در بالای گودال بودند، علیرغم دیدنِ تلاششان همچنان معتقد بودند که این دو غورباقه باید تسلیم شوند. چون فکر میکردند آن دو هرگز موفق نخواهند شد از این گودال بیرون بیایند.
سرانجام یکی از این دو قورباغهها به حرفهای غورباقههایی که بالای گودال بودند توجه کرد، تسلیم شد و به زمین افتاد و جانش را از دست داد. قورباغه دیگر تا جایی که میتوانست به پریدن ادامه داد. دوباره، انبوه قورباغهها سر او فریاد زدند که درد را متوقف کند و فقط بمیرد!
او اما ناامید نشد و سختتر شروع به پریدن کرد و سرانجام توانست از گودال بیرون بیاید. وقتی او بیرون آمد، قورباغههای دیگر در کمال ناباوری از او پرسیدند: «صدای ما را نمیشنیدی؟!»
قورباغه به آنها فهماند که او صداها را نمیشوند و ناشنواست. به همین دلیل تمام مدت که قورباغههای بالای گودال او را ناامید میکردهاند، او فکر کرد که آنها دارند تمام مدت او را تشویق میکنند.
پند داستان:
سخنان مردم میتواند تأثیر زیادی بر زندگی ما داشته باشد؛ بنابراین بهتر است که همه ما قبل از اینکه سخنی از دهانمان بیرون بیاید، به آنچه میگوییم فکر کنیم. تاثیر حرفها و نظرات روی برخی از افراد به قدری زیاد است که شاید تفاوتی بین زندگی و مرگ ایجاد کند. همچنین پند دیگر این داستان این است که سعی کنید نظرتان دیگران را ندیده بگیرید و به تلاش خو برای حیات و سرزندگی ادامه دهید.
داستان پند آموز درباره داشتنِ تفکر خارج از چارچوب: ازدواج با دختر تاجر در ازای ندادن بدهی
داستان پندآموز طناب فیل: چه میشود که بعضیها هیچکاری برای بهتر شدن وضعشان نمیکنند؟
داستان پندآموز لاک پشتها و پیرزن: کوچکترین کار هم موثر است
داستان پندآموز درباره ناامید نشدن از تلاش: کوسهای که دیگر هیچوقت برای طعمه تلاش نکرد!
این داستان روانشناسانه زندگیتان را متحول میکند: لیوان را در دستتان نگه دارید