هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش بُرده به بابا حَسَنش
کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش
واژهای نیست به مداحی این آزاده
چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش
بی زِرِه آمد و جان را زِ ره قرآن کرد
بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش
از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت
جان خود را سپر جان عمو جانش ساختای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باختنش
بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد
خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیزۀ بی رحم به کام و دهنش
چه پذیرایی نابی است در این مهمانی
خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش
همچو بابا همه اسرار نهان را میدید
بر تن پاک عمو تیر و سنان را میدید
او لگد خوردن دندان و دهان را میدید
دید در هلهلهها ضربه به پهلو زدنش
مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد
دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش
تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش
(محمود ژولیده)
****************
ماندن پروانه در حجم قفسها مشکل است
مأمن موج خروشان گشته تنها ساحل است
در مرام عاشقی اول قدم سر دادن است
گر چه این تحفه به درگاه عمو ناقابل است
وقت جانبازی شده باید که جانبازش شوم
غفلت از دلدار کار مردمان کاهل است
زادهی شیر جمل باید که شیدایی کند
عمه جان رنجه نشو، این حرفها حرف دل است
عمه جان یک عده وحشی دور او حلقه زدند
وای عمه، گیسویش در مشتهای قاتل است
میروم تا بیش از اینها حرمتش را نشکنند
چکمه پوش بی حیا از شأن قرآن غافل است
بی حیا، یابن الدّعی کم نیزه بر رویش بزن
صورتش بهر رسول الله ماه کامل است
فکر کرده میگذارم با سنان نهرش کند
دستهای کوچکم بهر امام حائل است
خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این
قسمت ناموس حیدر ناقهی بی محمل است
خوب شد رفتم نمیبینم که دیگر بعد از این
کاروان عشق را در کنج ویران منزل است
(مصطفی هاشمی نسب)
****************
پروانه را تحمل ماندن به خاک نیست
مست تو را ز نیزه و شمشیر باک نیست
خیری ندیده هرکه برایت هلاک نیست
در عشق سن و سال که اصلا ملاک نیست
بوسیدی ام شکر شدن اثبات شد به من
از کنیه ات پسرشدن اثبات شد به منای یازده بهار پناه یتیمی ام
ماه تمام شام سیاه یتیمیم
رحمی نما به ناله و آه یتیمیم
آخر بگو که چیست گناه یتیمیم؟
که قسمتم نشستن درخیمهها شده
افسوس خوردن و غم بی انتها شده
حالا که ابریم من و در فکر بارشم
میل قتال دارم و لبریز خواهشم
دستی بکش به روی سرم کن نوازشم
آخر به عمه بهر چه کردی سفارشم؟!
**
خورشید تیره بود و هوا پرغبار بود
پشت سرتو عمه پریشان و زار بود
دور و بر تو نیزه و سرنیزه دار بود
زخم تنت یکی و دو تا نه، هزار بود
دیدم ز دور مرکبت افتاد بر زمین
مثل تن تو زینبت افتاد بر زمین
دیگر زمان آمدنم بود آمدم
از غصۀ تو سوختنم بود آمدم
هنگام مردتر شدنم بود آمدم
جای زره لباس تنم بود آمدم
با دست خالی آمدم اکبر شوم تو را
پای برهنه قاسم دیگرشوم تو را
دستم سپر برای توای بی سپرترین
گردد فدای تو پسرتای پدرترینای از عطش بریده نفس خون جگرترین
کن دیده باز روی منای محتضرترین
بوی حسن گرفت فضا روی سینه ات
وقتی که دوخت تیر مرا روی سینه ات
(سید پوریا هاشمی)
****************
سر مینهد تمام فلک زیر پای او
دل میبرد ز اهل حرم جلوههای او
عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت
با این حساب عالم و آدم گدای او
انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی
هر لحظه میتپد دل زینب برای او
او حس نمیکند که یتیم است و خون جگر
تا با حسین میگذرد لحظههای او
بالاتر از تمامی افلاک مینشست
وقتی که بود شانۀ عباس جای او
نیمش حسن و نیمه دیگر حسین بود
بوی مدینه میرسد از کربلای او
مثل رقیه روح و روان حسین بود
او همچو عمه دل نگران حسین بود
(مسعود اصلانی)
****************
رها کن عمه مرا باید امتحان بدهم
رسیده موقع آنکه خودی نشان بدهم
رها کن عمه مرا تا شجاعت علوی
نشان حرمله و خولی و سنان بدهم
دلم قرار ندارد در این قفس باید
کبوتر دل خود را به آسمان بدهم
عمو سپاه حسن میرسد به یاری تو
من آمدم که حسن را نشانتان بدهم
عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است
خدا کند بتوانم نجاتتان بدهم
سپر برای تو با سینه میشوم هیهات
اگر به نیزه و شمشیرها امان بدهم
مگر که زنده نباشم که در دل گودال
اجازهء زدنت را به کوفیان بدهم
من آمدم که شوم حائل تو با عمه
مباد فرصت دیدن به عمه جان بدهم
عمو ببین شده دستم ز پوست آویزان
جدا شود چو علمدار اگر تکان بدهم
کسی ندیده به گودال آنچه من دیدم
عمو خدا نکند من ز دستتان بدهم
صدای مرکب و نعل جدید میآید
عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم
فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر
که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم
عزیز فاطمه انگشتر تو راای کاش
بگیرم و خودم آن را به ساربان بدهم
برای آنکه جسارت به پیکرت نشود
خودم لباس تنت را به این و آن بدهم
(مهدی مقیمی)
****************
از نسل حیدرم، حسنی زاده ام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو
با سن و سال کوچکم آماده ام عمو
افتادهای زمین و من افتاده ام عمو
حالا زمان مردی و پیکارم آمده
بابایم از مدینه به دیدارم آمده
کشته شدن به راه تو باشد سعادتم
چشم انتظار لحظه پاک شهادتم
من هم مدافع حرمم، از ارادتم
هوهوی ذوالفقار من اوج عبادتم
ابن الحسن فدای جراحات پیکرت
من مرده ام مگر که بیفتد ز تن سرت
دیدم بریده شد نفسِ ربنایِ تو
در زیر دست و پاست عمو دست و پای تو
میآمد از اَواخرِ مقتل صدای تو
از خیمه آمدم که بمیرم برای تو
خوردم قسم به فاطمه، تا زنده ام عمو
با سنّ کم برای تو رزمنده ام عمو
هرطور شد دویدم و بی حال دیدمت
در زیر چکمهها چه بد اقبال دیدمت
اصلاً تو را بدون پر و بال دیدمت
وقتی رسیدم، در تهِ گودال دیدمت
دیدم که شمر روی تنت راه میرود
دارد نفس ز سینهی تو آه، میرود
دستم اگر شکسته، فدایِ سرِ شما
این حنجرم فدای علی اصغرِ شما
امروز که فتادم عمو در برِ شما
شد زنده روضههای غمِ مادر شما
از مادرت شکست اگر پهلوای عمو
از من بریده شد به رهت بازوای عمو
(رضاباقریان)
****************
کشتهی دوست شدن در نظر مردان است
پس بلا بیشترش دور و بر مردان است
یازده ساله ولی شوق بزرگان دارد
در دل کودک اینها جگر مردان است
همه اصحابِ حرم طفل غرورش هستند
این پسربچّهی خیمه پدر مردان است
بست عمّامه همه یاد جمل افتادند
این پسر هرچه که باشد پسر مردان است
نیزه بر دست گرفتن که چنان چیزی نیست
دست بر دست گرفتن هنر مردان است
بگذارید «حسن» بودن او جلوه کند
حبس در خیمه شدن بر ضرر مردان است
گرچه «ابنُالحسنم»؛ پُر شدم از ثارالله
بنویسید مرا «یابنَاباعبدالله»
(علی اکبر لطیفیان)
****************
پرستوی حریم کبریایم
کبوتر بچهی آل عبایم
نمیترسم اگر بارد به من تیر
که من با تیر باران آشنایم
انا بن المجتبی، ابن المصائب
بلی مردم یتیم مجتبایم
غم بابا، غم عمه، غم طشت
خدا داند نمیسازد رهایم
اگر تیغی به دست آرم ببینند
که من نوباوهی شیر خدایم
عمو فرماندهی عشق است و من هم
بسیجی اش به دشت کربلایم
دگر رزمندهای باقی نمانده
به غیر از من که یاری اش نمایم
به قرآن الهی کوثرم من
به قرآن حسینی هل اتایم
عمو بوی پدر دارد همیشه
عمو بوده پدر عمری برایم
عمو احساس من را درک میکرد
عمو میداد با رویش صفایم
عمو در قلب من عمری طپیده
عمو داده خودش درس وفایم
عموی مهربانم جای بابا
پسر میکرد همواره صدایم
خوشم رنگ عمو گیرم در این دشت
ز خون سرخ این دست جدایم
خوشم بر سینهی او جان سپارم
الهی کن اجابت این دعایم
(سید محمد میر هاشمی)
****************
عمه محکم گرفته دستش را
داشت، اما یتیمتر میشد
لحظه لحظه عمو در آن گودال
حال و روزش وخیمتر میشد
باورش هم نمیشد او باید
بنشیند فقط نگاه کند
بزند داد و بعد هر تیریای خدا کاش اشتباه کند
این هم از عشیره میباشد
مرگ بازیچه ایست در دستش
مرگ را میزند صدا، اما حیف افتاده بند بر دستش
یادش افتاد روضههایی را
که عمویش کنار او میخواند
حرف مادر بزرگ را میزد
روضۀ شعله را عمو میخواند
مادرش پشتِ در که در افتاد
نفسی مادرانه بند آمد
شیشهای خورد شد به روی زمین
راه کوچه به خانه بند آمد
دستهای پدر بزرگش را
بسته و میکشند، اما نه
دست مادر به دامنش افتاد
گفت تا زنده است زهرا نه
چل نفر میکشند از یک سو
دست یک بار دار سَد میشد
بین کوچه علی اگر میماند
که برای مغیره بد میشد
کار قنفذ شروع شده، اما دخترش برد عمع آنجا بود
خواست تا سمت مادرش بدود
آنکه دستش گرفت بابا بود
پسر مجتبی است این دفعه
نوبت زینب است او ندود
داشت میمُرد داشت جان میداد
وای بر او که تا عمو ندود
نه که گودال، کوچه را میدید
همه افتاده بر سرِ مادر
به کمر بسته چادرش، اما به زمین خورده معجر مادر
تا ببیند چه میشود باید
به نوک پای خویش قد بکشد
شرط کردند هرکه میآید
از تنش هر که نیزه زد بکشد
از همانجا به سنگ اندازان
داد میزد تورو خدا نزنید
وای بر من مگر سر آورید
اینقدر سخت نیزه را نزنید
زره اش را که کندید از تن
اینکه پیراهن است نامردا
از روی سینه چکمه را بردار
وقت خندیدن است نامردا
هرچه گلبرگ بر زمین میریخت
پخش هر گوشه بوی گل میشد
کم کم احساس کرد انگاری
دستهای عمه شُل میشد
دست خود را کشید تا گودال
یک نفس میدوید تا گودال
از میان حرامیان رد شد
بدنش را کشید تا گودال
باز هم پای حرمله وا شد
پیچ میخورد حنجریای وای
دید در آخرین نگاه حسین
دست طفلی مقابلش افتاده
(حسن لطفی)
****************
گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر میرفت
بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر میرفت
بُغض میکرد یتیمانه به خود میپیچید
در عسل خواستن آری به برادر میرفت
تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد
با گلِ اشک به پا بوسیِ مـعجر میرفـت
دیـد از دور که سر نیزه عمـو را انداخت
مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت
دیـد از دور که یـوسف ز نـفس افتاد و
پنجهی گرگ به پیراهنِ او وَر میرفـت
رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
دید یـک دشت پِـیِ کُشتـنِ او آمـاده
تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده
دید راضی است به معراجِ شهادت برسد
مطمئن است و به خون کرده وضو آماده
آه، با کُندهی زانو به رویِ سینـه نشست
چنگ انـداختـه در طرّهی مو، آمـاده
هیچکس نیست که پایش به سویِ قبله کِشد
ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده
ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند
خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده
بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه
یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشاءالله
زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت
درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت
استخوان خُرد ترک، دست شد آویز به پوست
آه از این صحنهی جانسوز دلِ سنگ گرفت
گوهـرش را وسـطِ معـرکهی تاخت و تاز
به رویِ سینهی پا خوردهی خود تنگ گرفت
با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو
مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت
بـاز تیر و گلـو و طفل به یـک پلک زدن
باز هم چهرهی خورشید ز خون رنگ گرفت
(علیرضا شریف)
****************
خسته ام این روزها از سن کمتر داشتن
میخورد اینجا به درد من فقط سر داشتن
قصد من این بود از دستی که دادم رفته است
باری از روی دو کوه شانه ات برداشتن
هرکسی دور و بر قاسم نبوده، آمده
کار دستم داده است اینجا برادر داشتن
چند دسته چشم دارد میدود سمت حرم
یک پسر میارزد اینجاها به دختر داشتن
از توانی که ندارد دست تو فهمیده ام
سخت دارد میشود انگار معجر داشتن
آنقدر زخمی شدی که زجر دارم میکشم
کاش میآمد به کار پیکرت پر داشتن
قد و بالای من از آغوش تو کوچکتر است
تازه میبینم چرا خوب است اکبر داشتن
بس که چشمان تو برگشت از حرم فهمیده ام
داغ سنگینی است روی سینه خواهر داشتن
یوسف دوش نبی در قعر چال افتادهای
میشود واجب هراز گاهی پیمبر داشتن
(رضا دین پرور)
****************
عبدالهمو روح و تن و جان عمویم
جان میدهم امروز به دامان عمویم
دست و سر و رویم همه قربان عمویم
شرمنده من از این لب عطشان عمویم
در قتلگهم بین که چه خونین بدنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم منای عمه ببین خصم که بر سینه نشسته
پهلوی عمو زیر لگدها بشکسته
آتش شده سرتاسر این سینهی خسته
راه نفسم را غم هجران تو بسته
از بی کسی ات غرق بلا و محنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم من
دنیا همه اش خوب ولی حیف عمو رفت
ناموس خدا بهر اسیری عدو رفت
وقتی علم افتاد میما ز سبو رفت
انگار دلم هم قدم روضهی او رفت
در راه حسین ابن علی جان فکنم من
سرباز حسینم اگر ابن الحسنم من
(احمد ایرانی نسب (امین))
****************
صبر کن پای گلوی تو ذبیحت باشم
صورتم غرقۀ خون شد که شبیهت باشم
ذکر الغوث بریده ز لبت میآید
سعی کن تشنۀ اذکار صریحت باشم
آمدم باز بخندی و بگویی پسرم
کشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم
دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف
دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم
بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل
تن پر زخم رسیدم که ضریحت باشم
مانده ام مات که با سنگ تو را زد چه کنم
خون زخم سر تو بند نیامد چه کنم
خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم
عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم
دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود
پیکرت را هدف نیزه و آهن دیدم
سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود
دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم
شمر بی خیر تو را از بغلم کرد جدا
پشت و رو کرد تو را لحظۀ مردن دیدم
زیر لب آه کشیدی و پر از درد شدم
سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم
(محسن حنیفی)
****************
طاقت ندارم لحظهای تنها بمانی
من باشم و در حسرت سقا بمانی
من عبد تو بودم که عبدالله گشتم
نعم الامیری، عالی اعلا بمانی
فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد
من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!
قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت
من میدهم جان در ره تو تا بمانی
آقا نبینم در ته گودال باشیای زینت دوش نبی بالا بمانی
بالا نشینی و تو را پایین کشیدند
زیر لگدها زیر دست و پا بمانی
لعنت به این آب فرات و خنده هایش
راضی شده لب تشنه در این جا بمانی
با این که چندین عضو از جسم تو کم شد
تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی
(حسین ایزدی)
****************
من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم
امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم
غم نیست اگر در قدمت دست من افتد
شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم
از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت
خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرمای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید
تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم
این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند
آماده شدم تا که به جای تو بمیرم
بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم
بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم
کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم
زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم
از قول من خسته جگر گفت «وفائی»ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم
(سید هاشم وفایی)
****************
خواستم دل را بساط غم کنم
تا زداغی ِعزایت کم کنم
برکویرخشک لب هایت چو ابر
بارشی میخواستم نم نم کنم
دست از عمه کشیدم آمدم
تا که ازآه تو قدری کم کنم
آمدم تا که سپرگردم به تو
آمدم بر تیرها سرخم کنم
لحظهی جان دادنم کی میرسد؟
بند قلبم را بگو محکم کنم
پهن کن سجادهی آغوش را
"من دو رکعت گریه میخواهم کنم"
بر لب قاسم عسل دادی عمو
حلقهای از خون بده دستم کنم
من سری دارم که بایستی بر آن
چوبهای نیزهای پرچم کنم
پیکرت پشت و پناهم میشود
قتلگاهت قتلگاهم میشود
میکشندت از ولایت سیرها
بغضهای مانده در تفسیرها
میوههای استجابت میرسند
سجدههای بی وضوی پیرها
سجده میآرند بر زخم تنت
تیرها سرنیزهها شمشیرها
میبرندت روی منبرهای نی
چشمهای شور بی تقصیرها
دامنی از سنگ هم آورده اند
بزدلان سنگدل این شیرها
خویش را پیروز میدانند عمو
میشود حس کرد از تکبیرها
تو گره خوردی به خون تا وا شود
گیرهای این بهانه گیرها
روح من با روح تو تا عرش رفت
حیف که مانده تنم این زیرها
استخاره کرده قلبم خوب نیست
خوب شد در کربلا ایوب نیست
(رضا دین پرور)
****************
از حرم تا قتلگه با شور جانبازی دویدم
آنچنان دل بُرد از من بانگ هَل مِن ناصِر تو
کآستینم را ز دست عمّه ام زینب کشیدم
فرصتی نیکو ز هل من ناصرت آمد بدستم
تو کرم کردی که من در قلزم خون آرمیدم
جای تکبیر اذان ظهر در آغوش گرمت
بانک مادر مادرِ زهرا در این صحرا شنیدم
گرچه طفلی کوچکم، امّا قبولم کن عمو جان
بر سر دست تو من قربانی شش ماه دیدم
کس نداند جز خدا کز غصّۀ مظلومی تو
با چه حالی از کنار خیمه در مقتل رسیدم
دست من افتاد از تن گو سرم بر پایت اُفتد
سر چه باشد تیر عشقت را بجان خود خریدم
تا بُرون از خیمه گه رفتی دل من با تو آمد
تو برفتن رو نهادی من زماندن دل بُریدم
جای بابایم امام مجتبی خالی است اینجا
تا ببیند من به قربانگاه تو آخر شهیدم
نالهای از سوز دل کردم به زیر تیغ قاتل
شعلهها در نظم عالم سوز «میثم» آفریدم
(غلامرضا سازگار)
****************
آی لشگر منم آن یار اباعبدا…
عاشق و تشنهی دیدار اباعبدا…
بس که میسوزم و تبدار اباعبدا…
یوسفم لیک خریدار اباعبدا…
باکلافی سر بازار اباعبدا…
ره گشایید که ظرف عسلی میآید
عاشق و تشنهی خیر العملی میآید
پسر کوچک شیر جملی میآید
نوهی حیدر کرار، علی میآید
هستم امروز سپه دار اباعبدا…
بادها سوی مدینه خبرش را بردند
بر مشام همه بوی جگرش را بردند
هم کلاخود سرش هم سپرش را بردند
دیدمای وای که شال کمرش را بردند
که کشیده ست کجا کار اباعبدا…
شده دعوا سرسکه، سر لقمه، سر نان
شده دعوا به سر غارت گل پیرهنان
به نیایش چوگشود آن شه مظلوم زبان
حرف حق زد دهنش را پر خون کرد سنان
نیزه شد پاسخ هربار اباعبدا…
گرگها! پاره تن یوسف زهرا نکنید
اینقدر نیزه به پهلوی عمو جا نکنید
اینقدرحفره در این موم عسل وا نکنید
لااقل نیزهی خود در تن او تا نکنید
مادرش آمده دیدار اباعبدا…
همهی دشت شده نالهی وا حزن و محن
مادرش آمده و عمه و بابام حسن
هی از این فاصلهی کم به لبش تیر نزن
دست من هست، نگو از سر معشوق سخن
دست من هست جلودار اباعبدا…
عاقبت ناله شدم در همه جا پیچیدم
بغل حضرت معشوق کمی خندیدم
یک کسی نیزه زد و من به عمو چسبیدم
دست من قطع که شد هیبت سقا دیدمای به قربان علمدار اباعبدا…
(سید علی رکن الدین)
****************
در کوی عشق زنده مرام پدر کنم
با یاد غربت تو جهان خون جگر کنم
عمریست روی دامن پر مهرتای عمو
صبحم به شام و شام وصالم سحر کنم
شمشیر میکشد سَر یار مرا زند
من فاطمه نژادم و دستم سپر کنم
برخیز، عمه گر برسد بنگرد تو را
افتادهای به خاک، چه خاکی به سر کنم
رفته عمو به علقمه، اما نیامده
کن صبر تا عموی رشیدم خبر کنم
راهِ فرات بسته شده! آه میکشی؟
با خون حنجرم لب خشک توتر کنم
با قتل صبر و نحر گلو عاقبت عمو
در احتزاز پرچم سبز پدر کنم
پهلوی پاره روی سنان یادگاری است
بر روی نیزه صحبتی از میخِ در کنم
بازیچه شد به روی سنان جسم بی سرم
در راه غربت تو دگر ترک سر کنم
(قاسم نعمتی)
****************
دستش به دست زینب و میخواست جان دهد
میخواست پیش عمه عمو را صدا زند
میدید آمده ببرد سهم خویش را
بیگانهای که زخم بر آن آشنا زند
سنگی رسید بوسه به پیشانی اش دهد
دستی رسیده چنگ به سمت عبا زند
در بین ازدهام حرامی و نیزه دار
درمانده بود حرمله تیرش کجا زند
از بس که جا نبود در انبوه زخمها
تیغی زتن کشیده و تیغی به جا زند
پا میزنند راه نفس بند آوردند
پر میکنند تا که کمی دست و پا زند
خون از شکاف وا شده فواره میزند
وقتی ز پشت نیزه کسی بی هوا زند
طاقت نداشت تا که ببیند چه میشود
طاقت نداشت تا که بماند صدا زند
طاقت نداشت تا که... صدای پدر رسید
پربازکرد پربسوی مجتبی زند
دستش کشید و هرچه توان داشت میدوید
تیغی ولی رسید که آن دست را زدند
(حسن لطفی)
****************
حال دل خیلی خرابه، کار دل ناله و آهه
شب پنجم محرم، دل ما تو قتلگاهه
چقدر تیر چقدر سنگ، چقدر نیزه شکسته
روی خاک، تو موجی از خون، یوسف زهرا نشسته
دل من ترسیدی انگار، که نمیری توی گودال
نمیبینی مگه آقات، چقدر زده پر و بال
اون کیه میره تو گودال، گمونم یه نوجونه
مثه بچه شیر میمونه، وقتی که رجز میخونه
میگه من هنوز نمردم، که عمومو دوره کردید
سی هزار گرگ دور یک شیر، به خدا خیلی نامردید
از امامش مثه مادر، تو بلا دفع خطر کرد
جلوی طوفان شمشیر، لاله دستشو سپر کرد
توی خون داره میخنده، عمو جون دیدی که مردم
اگه تو خیمه میموندم، جون عمه دق میکردم
خدارو شکر نمیمونم، تو غروب قتل و غارت
مثه بابام نمیبینم، سوی ناموسم جسارت
خدا رو شکر نمیبینم، دست عمه رو میبندن
پای نیزهی ابالفضل، به اسیری مون میخندن
(محسن عرب خالقی)
منبع: مشرق