زویا زاکاریان در ۲۵ خردادماه ۱۳۲۹ در محله پل چوبی تهران در خانوادهای آذری و ارمنی به دنیا آمد؛ در خانهای که کسی به زبان فارسی سخن نمیگفت. سه دهه بعد اما نام او در کنار ایرج جنتیعطایی، شهیار قنبری، اردلان سرفراز، منصور تهرانی و… در ردیف مهمترین ترانهسرایان موج نوی ترانه ایران قرار داشت.
برای رسیدن به چنین موفقیتی البته قید تحصیل پزشکی در دانشگاه پهلوی شیراز را زده بود؛ به تهران بازگشته و در دانشکده هنرهای دراماتیک تهران زیر نظر خلیل موحد دیلمقانی نمایشنامهنویسی خوانده بود. بعدتر سراغ کلاسهای آزاد بازیگری دانشکده هنرهای زیبا و حمید سمندریان نیز رفت. در پی کشفی تازه در جهان هنر بود و جز این آموختنیها، شعر و ادبیات را نیز بهجد دنبال میکرد.
درنهایت در سال ۱۳۵۳ پایش به دنیای ترانه باز شد؛ آنهم در روزگاری که موسیقی پاپ در اوج درخشش خود بود و نسل نوینی از هنرمندان در این عرصه به شهرتی فراگیر دست یافته بودند.
نخستینبار ترانه «قُمری» او با آهنگی از فرید زلاند و تنظیم اریک ارکانت را دختر جوانی خواند که مالک کاباره میامی میکوشید با ستارهکردن او نشان بدهد نقشاش در شهرت عالمگیر همسر سابقش اندک نبوده است. بعد از آن قرعه بهنام همکاری او با مارتیک، دیگر هنرمند ارمنی افتاد؛ همکاری قابلتأملی که پس از قریب به نیمقرن و بیش از ۳۰ آهنگ همچنان ادامه دارد و خود سبب شد تا گوگوش نیز به خواندن ترانههای او علاقهمند شود و بدینترتیب اعتبار او در این عرصه تثبیت شود.
این همکاری از «شاعر» شروع شد، در «فصل تازه» و «گهواره من» جان گرفت و دههها بعد با شاهکاری چون «کیوکیو بنگبنگ» طلیعه فصلی تازه در کارنامه خوانندهاش شد. بااینهمه، همه این جنبوجوشها با نزدیکشدن به بهمنماه ۵۷، از رونق افتاد و بر سر ترانهسرای جوان قصه ما که در همان روزهایی که «هوای شور و شر بود / تو اون کوچه بنبست» و «همه شیفته و سرمست/ تو رویا مونده دربست» بودند، دو شاهکار «شبزده» و «خالی» را به ترانه ایران تقدیم کرده بود نیز همانی آمد که بسیاری از خوانندگان نوظهور در نیمه دوم دهه ۱۳۵۰ در سالهای بعد چشیدند؛ سکوت، تغییر فعالیت و درنهایت مهاجرت.
هنرمندان موج نوی ترانه، فقط ترانهسرا نبودند. ایرج جنتیعطایی دانشآموخته تئاتر بود و شهیار قنبری در همان سالهای ظهور زویا در دنیای ترانه، بازیگری و کارگردانی را در سینما میآزمود. زاکاریان هم از پس تعطیلی موسیقی در فردای انقلاب، در خانه نخست خود، نمایش، مأمن گزید و با نوشتن نمایش محبوب و موزون «سبزه دوست خوب بچهها» که همسرش رضا ژیان آن را کارگردانی میکرد و اکبر عبدی در آن نقش اصلی را داشت، به «رفع دلتنگی در غیبت ترانه» پرداخت. مدتی بعد اما از ادامه اجرای نمایش جلوگیری شد. زویا و رضا اینبار به تلویزیون رفتند و سریال «مثلآباد» را با حضور عبدی، حمید جبلی و آتیلا پسیانی ساختند. اینجا نیز پس از تهیه شش اپیزود، سریال برای سهسال توقیف شد.
با چنین نامرادیهایی، کوچ اجتنابناپذیر نمود. سالهای نخست هجرت نیز در تئاتر گذشت و هفت نمایشنامه از زویا زاکاریان روی صحنه اجرا شد. با بازگشت ژیان به ایران اما دریچه تئاتر به روی زویا بسته و در عوض پنجره ترانه گشودهتر شد؛ پنجرهای به وسعت تخیل خلاق، احساس پرورده و اندیشه بخردانه هنرمندی که کم و گزیده نوشت اما در سرودههایش هم انسان و عشق را رعایت کرد، هم به ورطه تکرار و تقلید نیفتاد.
بخش مهمی از ترانههای زویا ترانههایی هستند که به ترانه وطنی شهرهاند و او در آنها درک و دریافت خود از اهمیت خاک، میهن و تاریخ را به تصویر میکشد؛ ترانههایی به گستره تمامیت ایران، از شمال تا جنوب، از «آذرآبادگان» تا «خلیجفارس» و از ارس تا اروند. او در این ترانهها ابایی ندارد که مهر و عشق خود به سرزمین مادری را فریاد بزند و در برابر هر آن کسی که دندان طمع به این مرز پرگهر دارد، بایستد. پای «مرز عشق و شعر و شور» و «خاک ستارخان» که برسد، زویا مینویسد: «ای سرِ سبز وطن/ آذرآبادگان من/ از تو جدا یک نفس/ مبادا ایران من/ روزگارت در امان/ دور از دست گزند/ پشت تو بیلرزه باد/ همچنان کوه سهند» و به تجزیهطلبان بدون مجامله هشدار میدهد: «آذرآبادگان من جان جانان من است/ قیمت خون ارس رگ ایران من است/ خانه شمس و زرتشت، آبروی میهن است».
آنگاه نیز که درمییابد عدهای میکوشند تاریخ و هویت «خلیج همیشه فارس»، این «الاهه فیروزهدامن» و «عروس آبیپوش ایران» را نادیده بگیرند، تاریخ ایران باستان و «حرف یه عالم مرد و زن» را به شهادت میآورد و میسراید: «وقتی طلای قرص خورشید/ آب میشه تو ساحل اروند/ غروب جادویی ایران/ میگیره آسمونُ بند بند/ سجاده نور حنایی/ میافته رو صحن دماوند/ بالای گلدسته البرز/ سیمرغ پیر اذون میگه/ رو به تمام قبله هام/ اینو به هر زبون میگه: اشهد ان لا خلیج الاالا خلیجفارس/ میمونه دریای جنوب به اسم ما: خلیجفارس».
او روایتی صادقانه از این سرگیجههای ذهنی و روانی جامعه ایرانی در گذاری نیمقرنه را درنهایت در شاهکاری بهنام «کیوکیو بنگ بنگ» به مخاطبان خویش هدیه میکند: «بزنگاه بدی بود / چهل سوی پرآشوب/ نه یک همدرس دانا/ نه یک همسفر خوب/ یکیُ باد میبرد/ پی میراث شرقی/ یکیُ آب میبرد/ به مغرب ترقی/ چقد ممنوعه خوندیم / تو زیرزمین بدبو/ همهش بحث و جدل بود/ سر پیام شاملو/ تو پیچپیچ شب ما / قیامت بود و غوغا / یکی خمار انگلس/ یکی نشئه بودا / تو مسجد: شاعر چپ/ تو کافه: مؤمن مست/ عجب سرگیجهای بود/ برادر خاطرت هست؟» بااینهمه تراژدی اصلی از نظر زویا آنگاه رخ میدهد که سرخپوستکشیهای الکی کودکانه اینبار به برادرکشیهای راستراستکی مبدل میشوند: «تفنگهای حقیقی/ برادرهای دلتنگ/ ببین گردش چرخ/ بازم: کیوکیو بنگبنگ».
او هم نگران زنان شرقی است و خطاب به آنها میسراید: «ای طلا بانوی ناب خاوری/ بسه تن دادن به نابرابری»، هم در «من اگه خدا بودم» برای کودکان و نوع بشریت دلسوزی میکند: «من اگه خدا بودم/ شهر بم هرگز نمیلرزید/ نیمه شب اون غنچه نوزاد/ از نگاه مرگ نمیترسید/ من اگه خدا بودم/ مادرهای دجله خونین نمیمردن/ از فرات سرخ آلوده/ نوعروسا ماهی مرده نمیخوردن/ من اگه خدا بودم/ دخترای اورشلیم و غزه و صیدا/ جای حکم تیر و نارنجک/ ترانه مینوشتن روی دیوارا».
درنهایت اما او دنبال هیچ معجزه و معجزهگری نیست و ترجیح میدهد آدمی خردمندانه و صبورانه دستانش را بر زانوان خود بزند و جهانی نو بیافریند، سرشار از عشق و عید: «پاشو پاشو پاشو گلدون بیار/ وقتشه سنبل بکاریم/ اگه نوروزم نیاد/ با یه غزل عید میاریم/ نگو فروردین ما چند سالی مونده تا بیاد/ عید عاشق هر شبه، تقویم و ساعت نمیخواد/ بی بهارم میشه گاهی خواب نرگس ببینیم/ وقت و بیوقت تو خونه سفره هفتسین بچینیم/ من دیگه منتظر هیچکسی نیستم که بیاد/ دل من از آسمون معجزه اصلا نمیخواد/ چشم به راه چه کسی نشستی پای پنجره؟/ دست بی منت تو پر از بهار منتظره».
منبع: روزنامه هممیهن