روزی حضرت سلیمان پیامیر (ع) با لشکریان و همراهان خود در طی گذر زمینی، در مسیر خود به وادی مورچگان در وادی نمل (در شام یا سوریه فعلی) رسید که کثرت عدد مورچگان پهنه زمین را سیاه کرده بود. در این هنگام رئیس مورچگان (با نام عرجا) به آواز بلند گفت:ای مورچگان! به خانههای خود داخل شوید تا پایمال سم ستوران سلیمان و لشکریانش نشوید، زیرا آنها نمی دانند و توجهی به شما ندارند.
سلیمان از گفتار رئیس مورچهها خندید و از علت صدور چنان فرمان توضیح خواست.
رئیس مورچگان: اگر تو پادشاه روی زمین هستی من در هفت طبقه زیرزمین سلطنت میکنم که هر طبقه چهل هزار فرمانده و هر فرمانده چهل میلیون مورچه در اختیار دارد که همه تحت فرمان من هستند. اگر امر و مشیت الهی تعلق گیرد آن چنان قدرت و زورمندی دارم که قویترین دشمنان را با یک حمله از پای درمی آورم.
سلیمان گفت: پس چرا فرمان دادی که مورچگان به خانه های خود بگریزند؟
رئیس مورچگان بدون تامل جواب داد: از آن جهت چنین فرمانی صادر کردم که این زمین زر و سیم دارد و آدمی در به دست آوردن سنگهای قیمتی حریص است. از طرف دیگر، چون دستور حمله و تعرض ندارم ترسیدم که برای به دست آوردن زر و سیم آمده باشی و لشکریان تو مورچگان را بر زیرپای سم ستوران له کنند.
سلیمان گفت: پس چرا تو نگریختی و تا آخرین لحظه برجای ماندی؟
او جواب داد: من رییس مورچگانم و شرط سروری و مهتری آن نیست که زیردستان را در بلا افکنند و خود بگریزند.
آنگاه بین سلیمان و رییس مورچگان در پیرامون دنیای فانی و قدرت لایزال خداوندی، گفتگوی بسیاری رفت به قسمی که سلیمان را در مقابل منطق قوی و اظهارات مستدل او قدرتی نماند و اشک از دیدگانش سرازیر گردید.
سلیمان از رئیس موران خواست که پندی آموزنده دهد شاید به کار آید.
گفت: از عطایایی که خدای تعالی تو را بخشیده است، یکی را بازگوی.
سلیمان جواب داد: چه عطیه ایی از این بالاتر که خدای مهربان باد را مرکب من ساخته است تا هر جای قصد کنم به وسیلهی باد و به سرعت باد بروم.
رئیس مورچگان گفت:ای سلیمان! دانی که این چه معنی دارد؟ یعنی، هرچه تو را از این دنیا دادم همچو باد است، درآید و نپاید و برود. اکنون که چنین است به مال و مقام دنیوی غره مشو و به همنوع خود خدمت کن. هر کس را که حق تعالی سروری و مهتری دهد بر او فرض و لازم است که نسبت به کهتران و زیردستان مشفق و مهربان باشد. من هر روز در میان قوم خود گردش می کنم تا اگر مورچهای را رنج و محنت و شکستگی رسیده باشد از او تیمار و پرستاری کنم. این نکته را هم بگویم که حق تعالی سلطنت روی زمین را نیز به من تکلیف فرمود، ولی نپذیرفتم، زیرا میل داشتم که همیشه مورچهای ضعیف باشم تا شکوه و جلال سلطنت، مرا از خود باز ندارد.
جملات اخیر رئیس مورچگان آن چنان نافذ و کوبنده بود که سلیمان را از ادامه گفتگو بازداشت و تصمیم به بازگشت گرفت.
عرجا گفت: سزاوار نیست گرسنه بازگردی و من تو را مهمان نکنم!
سلیمان گفت: تو مرا به چه چیز مهمان می کنی؟
عرجا گفت: به ران ملخ!
پس برفت و یک پای ملخ بیاورد و پیش سلیمان بنهاد. سلیمان لبخندی زد و گفت: لشکریان من زیاد هستند و این ران ملخ کفایت نکند.
رییس مورچگان گفت: به اندک بودن آن نگاه نکن. برکت خداوند را حد و اندازه نیست. بخور تا بدانی.
سلیمان و آن همه سپاهیانش از ران ملخ بریدند و خوردند تا همه سیر شدند، ولی عجب آنکه از آن ران چیزی کم نگشت. به علاوه حق تعالی گیاهی پدید آورد که تمام ستوران و چهارپایان سلیمان نیز از آن یک خوشه گیاه بخوردند و سیر شدند.
سلیمان، چون این بدید سر به سجده برآورد و به خود آمد که در مقابل عظمت الهی بنده ضعیف و بیچاره ایی بیش نیست.
وقتی که به خانه بازگشت مدت چهل روز از مهراب خارج نشد و تمام اوقات را به عبادت و نیایش و پرستش خدای یگانه پرداخت و ران ملخ که در بادی ِامر به نظر سلیمان تحفه ناچیزی جلوه کرده بود بعدها به صورت ضرب المثل درآمد.
ران ملخى نزد سلیمان بردن
عیب است و لیکن هنر است از مورى
منبع: پندآموز