ماجرای شهادت یک خانواده هفتنفره در نارمک

فاطمه مقیمی، بازماندهای از یک خاندانِ آسمانی، روایتگر شبی است که مادر، پدر، خواهر، خواهرزادهها و حتی داماد خانواده، همگی در یک لحظه پرکشیدند. او آن شب تلخ را اینگونه روایت میکند: «روز عید غدیر همه در خانه مادر شهید مصطفی ساداتی جمع بودیم. روز عید بود و دورهمنشینی و شادیهایش. سید مصطفی از دوستانش میگفت که چطور و کجا در حمله بامداد جمعه در شهرک چمران به شهادت رسیده بودند. با او مزاح میکردیم و میگفتیم: "سید مصطفی، شما شهید نشی! " گفت: "دیگر جنگ است. تازه شروع شده و راه باز است. " عصر سیدمصطفی به محل کارش رفت و خواهرم و بچههایش هم به خانه پدرم آمدند. آن شب حدود ساعت۱۰، برای آخرین بار با مادرم تماس گرفتم. کمتر از دو ساعت بعد، خانهشان هدف حمله هوایی رژیم صهیونیستی قرار گرفت. گویا همه اعضای خانواده در طبقه اول خانه بودند. هر هفت نفرشان.»
پرواز عاشقانه تا جنت
مقیمی از نخستین پیکری میگوید که از زیر آوار بیرون آمد: «مادرم بود. همانطور ساده و آشنا؛ روسری سرش بود، مثل همیشه جلو دامادهایش حجاب داشت. فردای آن روز، در معراج شهدا خبر دادند که پدرم را هم پیدا کردهاند، اما صورتش دیگر قابل شناسایی نبود؛ او را با انگشترهایش شناختند. همان جا، جلو خانه، انگشترها را به برادرم دادند. نام پدر را روی پیکرش نوشتند و بردند، اما در معراج یا کهریزک هیچ خبری از پیکرش نبود. تا اینکه همسرم از روی گوشه لب و خط سبیلش حدس زد که یکی از پیکرها ممکن است پدرم باشد. اما چیزی که شک را به یقین تبدیل کرد، خالکوبی حرف A روی دستش بود؛ یادگار دوران دفاع مقدس.
بابا آن حرف را روی دستش حک کرده بود تا اگر مجروح شد و نیاز به خون داشت، گروه خونیاش معلوم باشد. حالا همان نشانه، در این جنگ نابرابر و ۱۲روزه شد کلید شناسایی پیکرش. بعد از پدر این بار نوبت سیدمصطفی و ریحانهسادات بود تا با پیدا شدن پیکرشان داغ دل را تازه کنند. ریحانه بهشتیام را از روی گوشوارهاش شناسایی کردند. یک هفته گذشت و هنوز خبری از خواهرم فهیمه و فاطمه سادات و سیدعلی نبود. هر چه تلاش میکردند پیدا نمیشدند. این دوری زیاد طول نکشید و در هفته دوم باز همه اعضای خانواده دور هم جمع شدند، اما این بار در معراج شهدا و در مسیر رفتن به جنت. وقتی پیکر عزیزانم را برای وداع آخر به آغوش میکشیدم، هر کدام برایم به معمایی تبدیل میشد. چطور کفن سیدعلی از جسمش سنگینتر بود یا فاطمه ساداتم چرا قدش از همیشه کشیدهتر بود؟»
با اینکه این، داغی عمیق و جانسوز است، اما به خاطر رهبرم، به خاطر جمهوری اسلامی، به خاطر خاک وطنم، سعی میکنم محکم بایستم. با همه دلتنگیها و زخمهایی که بر دل مانده، با سربلندی میگویم اگر لازم باشد، باز هم خودم، فرزندانم و خانوادهام را فدای این راه میکنم.»
آچارفرانسه جبهه، دلش جا ماند میان یاران شهیدش
دختر شهید از مجاهدتهای پدرش در طول دفاع مقدس میگوید: «پدر، تعمیرکارِ همهفنحریف جبهه بود. از تانک و ماشین گرفته تا ادوات سنگین نظامی؛ هر چه خراب میشد دستهای او دوباره راهشان میانداخت. رزمندهها به شوخی صدایش میکردند "آچارفرانسه جبهه".» مقیمی بغضش را فرو میبرد و صحبتهایش را این گونه ادامه میدهد: «او سالها با یک حسرت زندگی کرد. شبهای محرم یا ایام فاطمیه مینشست پای تلویزیون و بیصدا اشک میریخت. گاهی با صدای گرفتهاش میگفت: "کاش مثل حسن (برادرم) شهید میشدم... من جا ماندم. اگر همین حالا بگویند باید برای دفاع از غزه یا سوریه بروی، جانم را هم میدهم. " او ریههای آسیبدیدهاش را از آن دوران با خود داشت؛ تاولهایی که بیوقت و بیمقدمه سر میرسیدند. اما با وجود همه دردها، هرگز دنبال درصد جانبازی یا گرفتن حقوق نرفت؛ چون اعتقاد داشت ما هنوز به این نظام بدهکاریم. اهل بخشش بود. اگر جوانی دنبال راهاندازی کسبوکار بود یا دستی برای کمک دراز شده بود، او بیمنت پا پیش میگذاشت. میگفت: "اگر دست جوانها را نگیریم، چطور میخواهیم این کشور را بسازیم؟ "»
مادری از تبار صبر
اگر بگوییم شهید ربابه عزیزی، کوه صبر بود، ذرهای اغراق نکردهایم. زندگیاش پر از فقدان و داغ و رنج بود. از شهادت همسر و برادرش گرفته تا از دست دادن مادر و عزیزان دیگرش، آن هم در فاصلهای کوتاه، اما هیچگاه زبان به شکایت نگشود. فاطمه مقیمی میگوید: «با کمترین تحصیلات رسمی، بزرگترین درسهای زندگی را به ما یاد میداد. بدون اینکه کلاس تربیت فرزند رفته باشد یا کتابی درباره روانشناسی خوانده باشد، با همان نگاه مادرانه و فطرت پاکش، بهترین الگوی تربیت و زندگی بود. دلش همیشه برای ما میتپید. حواسش به همه چیز بود؛ به اینکه دور هم جمع شویم، با هم باشیم، با هم بخندیم، با هم یاد بگیریم. خانه پدر و مادر، برای ما فقط یک خانه نبود، یک پناهگاه بود؛ محلی برای گفتوگو، آموختن و تجربه کردن عشق و احترام.»