اس جی دبلیو بنجامین که در سال ۱۲۶۱ همزمان با دوران حکومت ناصرالدین شاه به ایران به عنوان اولین سفیر اعزام میشود، در خاطرات خود، داستانی مربوط به تنفر شاه ایران از اطرافیانش را نقل میکند.
بنجامین در کتاب «ایران و ایرانیان عصر ناصرالدین شاه» مینویسد:
«در این که ناصرالدین شاه به روحیه فاسد و خیانتکارانه بسیاری از اطرافیان خود وقوف کامل داشت تردیدی نیست. حالا چرا آنها را عوض نمیکرد و کنار نمیگذاشت؟ شاید به خاطر آن که کسی را بهتر از آنها پیدا نمیکرد. ماجرایی را که یک فرد مونق برای من تعریف کرد را تایید کرده و نشان میدهد که چقدر از اطرافیان و درباریان خود متنفر بوده و رنج میبرده است.
ماجرا از اینقرار بود که چند سال قبل بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان، شاه در قصر سلطنتآباد روی صندلی جلوس کرده و درباریان و اطرافیانش هم در پایین اطاق روی زمین نشسته بودند. شاه خیلی خودمانی با آنها صحبت میکرد و ضمن صحبت یک مرتبه شاه خطاب به حضار گفت: «چرا انوشیروان معروف به عادل شده بود؟ آیا من عادل نیستم؟»
هیچکس جرأت نکرد به این سئوال جواب دهد سئوال سختی بود و به آسانی برای آن جوابی نمیشد پیدا کرد. مدتی سکوت گذشت و همه سر خود را زیرانداختند و ناصرالدین شاه با ناراحتی گفت:
هیچ یک از شما نمیتواند جوابی به شاه بدهد؟
باز هم همه ساکت ماندند، سکوت این بار، زننده و خطرناک شده بود. بالاخره یک نفر میبایستی چیزی بگوید. حکیم الممالک که جز حضار بود دل خود را به دربازده و در حالی که از جان خود گذشته بود جواب داد:
فدای خاک پایت شوم، شاهنشاه بزرگ، انوشیروان را عادل مینامیدند برای اینکه عادل بود.
شاه در حالی که اخم کرده بود پرسید:
و ناصرالدین شاه چطور؟ او عادل نیست؟
دوباره همه ساکت ماندند و کسی جرأت نکرد جوابی بگوید، فقط حکیم الممالک شانههای خود را بالا انداخت، کف دستش را باز کرد و ابروهایش را بالا کشید ژستی به معنای آن که چه عرض کنم.
شاه خودش سکوت را شکست و به تندی جواب خودش را این طور داد:ای پدرسوختههای پست و بی همه چیز من میدانم اگر انوشیروان هم اطرافیانی مانند شما فاسد و رذل و بیشرف داشت هرگز نمیتوانست لقب عادل را به دست آورد.
این بار همه سر فرود آورده و با تفاق گفتند:
فدای خاکپایت شویم، قبله عالم حقیقت را فرمودند.»