یک داستان واقعی در مشهد؛ عاشقانه حیرت انگیز یک دزد و پیرزن گدا!

مردی ۴۰ ساله پس از سالها اعتیاد و دزدی، در لحظهای تکاندهنده هنگام تلاش برای سرقت از یک پیرزن، مادر گمشدهاش را یافت و زندگیاش تغییر کرد.
به گزارش روزنامه خراسان، یک روز گویی بختک روی شانسم افتاده بود. چند ساعت میگذشت، اما هنوز در کوچه و خیابانهای خلوت راه میرفتم و موقعیتی برای دستبرد به خودروها فراهم نمیشد. از شدت خماری روی پاهایم بند نبودم. در حالی که روح و روانم به هم ریخته بود ناگهان چشمم به چندبرگ اسکناس پیرزنی افتاد که در حاشیه خیابان، چادر را روی سرش کشیده بود و گدایی میکرد. بلافاصله به سوی او رفتم و قصد سرقت پول هایش را داشتم که دچار شوک حیرت انگیزی شدم چرا که ...
مرد ۴۰ ساله که مدعی بود به خاطر آشفتگیها و اوضاع تاسف بار خانواده اش نتوانسته تحصیل کند و در واقع بیسواد است با بیان این ماجرا به تشریح سرگذشت تلخ خود پرداخت و گفت: آخرین فرزند یک خانواده ۶ نفره بودم، اما یکی از خواهرانم در دوران کودکی زمانی که مشغول بازی در کوچه بود بر اثر برخورد با یک دستگاه خودروی سواری مجروح شد و چندروز بعد هم در بیمارستان جان سپرد.
غم از دست دادن خواهرم همه اعضای خانواده را در شوک فرو برد، اما بیشتر از همه این ماجرای وحشتناک بر روح و روان پدرم تاثیر گذاشت چرا که او از قبل بیماری اعصاب و روان داشت و با وقوع این حادثه، بیماری او به گونهای شدت گرفت که دیگر نمیتوانست رفتارهای پرخاشگرانه اش را کنترل کند و همه اعضای خانواده را با بهانه یا بدون بهانه کتک میزد. این رفتارهای نابهنجار پدرم تا حدی پیش رفت که اهالی محل از او دوری میکردند و از رویارویی با او هراس داشتند. در این میان مادرم از همه بیشتر زجر میکشید چراکه تلاش میکرد ما را از زیر دست و پای پدرم برهاند و بدین ترتیب خودش قربانی کتک کاریهای وحشتناک پدرم میشد.
با وجود این، پدرم هیچ گاه حاضر نبود برای مداوا به روان پزشک مراجعه کند به طوری که اگر نام پزشک و درمان را میگفتیم ساطور قصابی اش را برمی داشت و ما از ترس در گوشه خانه سکوت میکردیم. او هم با شکستن ظرف و ظروف بالاخره آرام میگرفت. در این شرایط من به مدرسه نمیرفتم، چون از نگاهها و حرفهای همسایگان خجالت میکشیدم ولی وقتی به ۱۲ سالگی رسیدم در یک خواربار فروشی محله به عنوان «پادو» مشغول کار شدم و بیشتر شبها را نیز در فروشگاه میخوابیدم تا از هیاهوی خانه و رفتارهای پرخاشگرانه پدرم دور بمانم.
فقط برای دیدار مادرم به خانه میرفتم و دقایقی در آغوش او آرام میگرفتم، اما یک روز وقتی با خوشحالی به خانه رفتم تا مهر و محبت مادری را یک بار دیگر تجربه کنم ناگهان توفانی سهمگین همه زندگی ما را درهم کوبید چرا که چراغهای منزل خاموش بود و از مادرم خبری نبود.
سراسیمه به قصابی رفتم ولی پدرم اطلاعی نداشت و این گونه برادر بزرگ ترم ماجرا را به پلیس گزارش داد. من که نمیتوانستم دوری مادرم را تحمل کنم دچار افسردگی شدم و دیگر به خانه نمیرفتم. در همین روزها بود که به پیشنهاد یکی از شاگردان خواربار فروشی و برای آرامش روحی به مصرف سیگار و مواد مخدر روی آوردم و خیلی زود استعمال شیشه را شروع کردم. حالا در حالی که ۲۵ بهار از عمرم میگذشت صاحب مغازه متوجه اعتیادم شد و هردو نفرمان را اخراج کرد. در همین حال برادر بزرگ ترم که در شهرستان زندگی میکرد به مشهد آمد و پدرم را در بیمارستان روان پزشکی بستری کرد. او منزل پدرم را هم فروخت و پول آن را بین همه تقسیم کرد. من که حالا پولی در بساط داشتم راهی پاتوقهای استعمال مواد مخدر شدم و تا مدتی به خوشگذرانی پرداختم، اما وقتی پولها را دود کردم و دوباره بی پول شدم با تحقیر و سرزنش مرا از پاتوقها هم بیرون میانداختند.
این بود که برای تامین هزینههای اعتیاد به سرقت خودروها روی آوردم. روزها را میخوابیدم و از اوایل شب تاصبح به خودروهای پارک شده در حاشیه خیابانها دستبرد میزدم، اما یک روز به طرف هر خودرویی میرفتم اتفاقی رخ میداد که شرایط سرقت فراهم نمیشد. خیلی خمار بودم که چشمم به پیرزن گدا افتاد. در یک لحظه به سوی او رفتم تا پول هایش را سرقت کنم، اما او که فکر میکرد من قصد کمک به او را دارم با صدایی لرزان گفت:خیر ببینی پسرم! با شنیدن آن صدا در جا میخکوب شدم و چادر را از روی صورت آن زن کنار زدم! باورم نمیشد! در همان حالت شوک، متوجه اشکهای پیرزن شدم که برچهره اش میغلتید! و در یک لحظه اشک ریزان او را به آغوش کشیدم. مادرم بود!
بوی عشق او در فضای تاریک محل پیچید! در میان گریه میخندیدم و بر سر و صورت چروکیده اش بوسه میزدم! خماری از یادم رفته بود! مادرم! جانم! وجودم را در آغوش داشتم و ... از فردای آن روز زندگی من رنگ دیگری گرفت. سرنوشتم تغییر کرد. مادرم به اجبار مرا به مرکز ترک اعتیاد برد و بعد از ۶ ماه با دسته گل به سراغم آمد.
او با صاحبکار قبلیام صحبت کرد و من با تعهد به درستکاری و دوری از مواد افیونی به سرکارم بازگشتم. مادرم نیز گدایی را رها کرد و با وامی که به ضمانت صاحبکارم گرفتم خانهای را در حاشیه شهر رهن کردم تا برای همیشه در کنار مادرم باشم. اکنون ۲سال ازآن ماجرا میگذرد و من درحالی طعم زیبای خوشبختی و سعادت را میچشم که سایه مادرم برزندگیام خودنمایی میکند.
با دستور سرهنگ علی ابراهیمیان (رئیس کلانتری شهید نواب صفوی مشهد) سرگذشت این مرد ۴۰ساله در سوابق و پروندههای دایره مددکاری اجتماعی ثبت شد تا این ماجرای عبرت آموز مقابل دیدگان مجرمان و خلافکاران قرارگیرد، شاید تلنگری بر افرادی باشد که برای اولین بار مقابل تعارف وسوسه انگیز مواد مخدر دچار تردید میشوند.
بر اساس ماجرای واقعی درزیرپوست شهر