به تازگی نسخهی لو رفته فیلم «دانه انجیر معابد» در کانالها منتشر شده است. آخرین ساخته محمد رسولاف به عنوان نماینده آلمان در اسکار ۲۰۲۵ شرکت میکند. به همین منظور روزنامه فرهیختگان در شماره امروز خود چند یادداشت درباره این فیلم نوشته است. برخی از این یادداشتها در اینجا با هم مرور میکنیم.
محمد قربانی نوشت: سینما، سینما است. نه منبری است که بر فراز آن بشود سخنرانی کرد و نه کوزهای که بتوان هر بار چیزی را بهعنوان محتوا درونش ریخت. یاد گرفتن سینما کار سختی است. سینما هم هنر سختی است و هم به قول رابرت مککی ۲۴ فریم بر ثانیه فیلمساز را لو میدهد؛ لذا فیلمساز شدن استخوان ترکاندن، مراقبه و ریاضت میخواهد. در این بین دو نوع فیلمساز کارنابلد، متقلب و کلاهبردار در سینمای جهان بهصورت عام و در سینمای ایران به شکلی خاص، راه میانبر را انتخاب میکنند و نابلدی خود را پشت دعواهای سیاسی، فرهنگی و... پنهان میکنند.
این فیلمسازان از وضعیت موجود سوءاستفاده کرده و سعی میکنند از میان طرفداران جریانهای سیاسی و فکری که لزوما سینما نمیفهمند، برای فیلمهای خود طرفدار بتراشند. در ایران عدهای فیلمساز و سیاستگذار داریم که پشت ارزشها، آرمانها، اسلام و اعتقادها فیلم میسازند و در برابر هر نقدی منتقد را به بیاعتقادی محکوم میکنند و بهنوعی ارزشهای دینی و فرهنگی را سپر فیلم خود میسازند. در سر دیگر طیف کلاهبرداران سینمایی هم عده دیگری با ژست اپوزیسیون و ادعای مبارزه با جمهوری اسلامی فعالند که هر مخالفتی با اثرشان را با تهمت مزدوری جمهوری اسلامی پاسخ میدهند. وظیفه منتقد در این وضعیت طفیلیپرور، ایستادن پای نقد است. منتقد باید فارغ از نگاه و سلیقه سیاسیاش ابتدا به «خود اثر» بپردازد و پس از آن که «فیلم بودن» اثر برایش احراز شد، اجازه مییابد در واکنش به فیلم به مخالفت یا موافقت غیرفیلمیک بپردازد.
با این مقدمه به سراغ فیلم «دانه انجیر معابد» محمد رسولاف میرویم که در دوگانهای که توضیح دادم، جزء دسته دوم است. فیلم درباره اعتراضات موسوم به «زن، زندگی، آزادی» در سال ۱۴۰۰۱ است. فیلم نزدیک به سه ساعت و بیشتر شبیه خطابهای مطول است. درام «دانه انجیر معابد» آنقدر فدای عقدهگشایی، فحاشی و اپوزیسیونبازی شده است که عملا با سه فیلم در یک فیلم مواجهیم. در فیلم اول بازپرسی را میبینیم که مقامات بالادستیاش میخواهند او را به ارائه دادخواستهایی غیرانسانی مجبور کنند که صرفا جنبه سیاسی دارند. در این فیلم بازپرسی را در دوراهی میان نیمچه ارزشهای مفروضش و منافع مالی خود و خانوادهاش میبینیم. این دوراهی رها میشود تا در فیلم دوم ناگهان دختری تیرخورده در اعتراضات به خانه بازپرس وارد شود. در فیلم سوم، ماجرای فیلم دوم هم رها میشود تا به هسته مرکزی نگاه فیلمساز برسیم.
جایی که بازپرس ناگهان و بیآن که پروسه تبدیل شدنش به یک هیولا را ببینیم، شروع میکند به بازجویی، شکنجه و زندانی کردن همسر و فرزندانش. در نمادبازی کودکانه پاره سوم فیلم، بازپرس نماد حکومت است، همسرش نماینده تفکر سنتی مدافع حکومت و دخترانش هم نماد زنان و دختران ستمدیده و مبارز نسل جدیدند.
بحث سینمایی کردن درباره «فیلمی» که سازندهاش در این حد هم سینما بلد نیست که نمای کلوزآپ شخصیتش -در حالتی که حرکتی هم ندارد- را اسلوموشن نگیرد، تلف کردن وقت است. نماز خواندن شخصیتها در ضدنور که مثلا به آنها حالتی هیولایی میدهد، کلوزآپهای غرقآبی و گلدرشت، تدوین شلخته، دیالوگهای مصنوعی و شخصیتپردازی کاریکاتوری، همه و همه نشانگر این مسئلهاند که فیلمساز از حداقل سواد سینمایی که میتوان در ترمهای اول لیسانس آموخت هم بیبهره است؛ بنابراین بهتر است درباره هدف فیلمساز حرف بزنیم؛ چراکه اثر الکن و کاریکاتوریاش جز نشانههایی برای شناخت اهداف سازندهاش چیزی به دست نمیدهد.
فیلم شلخته رسولاف بیآن که اندک توجهی به بنا کردن منطق اثر، ترسیم انگیزهها شخصیتها و ظرافتهای حداقلی سینمایی داشته باشد پر شده از عقدهگشایی فیلمساز علیه اعتقادات بخش قابلتوجهی از مردم ایران. عقدهگشاییای که پشت دشمنی با جمهوری اسلامی پنهان میشود. اگر موضع فیلمساز فرضا این بود که عدهای در کشور از اعتقادات مردم سوءاستفاده کردهاند و به اسم حکومت دینی ظلم و ستم کرده اند، موضعی به جای خود قابل بحث بود، اما رسولاف ریشه ظلمهای مفروض را، اعتقادات اسلامی و دینی معرفی میکند. البته از ساختن سینمایی همین مسئله هم عاجز است و حتی در مواردی قهرمانهای داستانش (دختران خانواده) آنتیپاتیک میشوند.
نگاه رسولاف به دینداران بسیار باسمهای و عقبمانده است. او دقیقا دچار بیماریای است که حکومت را مبتلا به آن میداند؛ به رسمیت نشناختن دیگری. تصویری که رسولاف از یک زن مذهبی ترسیم میکند توهینآمیز است. زن صرفا خدمتکار خانه است، مدام در حال شانه زدن موی همسرش و حمام کردن اوست، هیچ مخالفتی با او ندارد و بردهوار خواستههای او را در خانه اجرا میکند. او حتی در تنشهایی که با دختران طرفدار براندازیاش دارد، گاه از همسرش سبقت میگیرد و این شوهر است که جلوی زدوخورد او با دخترانش را میگیرد. اما ناگهان همین زن در انتها به دخترانش میپیوندد و به شکلی باورناپذیر جلوی همسرش میایستد. رسولاف در فیلمش به جای آن که به دنبال ارائه اثری استاندارد باشد، به دنبال تصویرسازی از هشتگهای داغ اعتراضات ۱۴۰۱ است.
اما به نظر میرسد در ساختن هشتگ «زنان علیه زنان» بدجوری لو رفته و چهره ضدزن خود را نشان داده است. این را هم اضافه کنم که او نمیتواند تماشاگر را به شکلی ویژه به دو دختر فیلم که قرار است قهرمانان داستان باشند، نزدیک کند و از ساختن شخصیتهایی دوستداشتنی از دخترها عاجز است. تنها تماشاگرانی با این دختران همراه میشوند که مخالف سیاسی جمهوری اسلامی باشند. این همان تقلبی است که فیلمسازان موسوم به اپوزیسیون انجام میدهند.
اما هدف اصلی فیلم نمایش دهها کلیپ از درگیریهای خیابانی سال ۱۴۰۱ است. کلیپهای بههمپیوستهای که هیچ توجیه درونفیلمیای ندارند و مخاطبشان تماشاگران عادی سینما نیستند. این کلیپها را قرار است بهاصطلاح منتقدان جشنوارههای ایدئولوژیک و سیاستزدهای مانند کن ببینند تا رسولاف به جایزهاش برسد. سن کن، مقصد همان مسیر میانبری است که در ابتدای یادداشت به آن اشاره کردم.
در آخر بد نیست به نکته اساسی دیگری اشاره کنم. فیلمسازان صنعت اپوزیسیون معمولا مشکل اصلی سینمای ایران را سانسور معرفی میکنند. اما فیلمهایی نظیر دانه انجیر معابد نشان میدهند که معرفی سانسور بهعنوان مشکل اصلی سینمای ایران، آدرس غلطی است. در این فیلم زنان حجاب ندارند، قریب به ۱۰ صحنه فیلم روی تخت زن و شوهر داستان و همچنین در حمام است، برخی الفاظ ممنوعه در سینمای ایران از دهان شخصیتها شنیده میشود و.... اما آش همان آش و کاسه همان کاسه است و فیلم جناب برانداز از حداقلهای سینمایی در متن و اجرا بیبهره است؛ بنابراین به نظرم نمایش عمومی این فیلمها نهتنها آسیبزا نیست، بلکه به نفع سینمای ایران است و میتواند در جهت زدودن توهم «ما فیلمسازی بلدیم اگر بگذارند» عمل کند.
همچنین اکران اینگونه «فیلم»ها میتواند کاسبی جشنوارهای و سیاسی برخی فیلمسازان متقلب را به هم بزند. زندانی و ممنوعالکار شدن امثال رسولاف، تنها دستاورد سینمایی! آنهاست و آنها جز این چیزی در چنته ندارند؛ بنابراین سیاستهای فرهنگی ما نیز در کنار جشنوارههایی مثل کن و تلویزیونهایی مانند مهدکودک منوتو، نقش تکهای از پازل شهرت رسولافها را در سالهای پس از انقلاب -بهویژه دو دهه اخیر- ایفا کردهاند.
کاش این دوستان حداقل سینما داشتند. آنوقت میشد فیلمهایشان را دید و بعد از آن با آنها مخالفت یا موافقت سیاسی کرد. کاش میشد با آنها در سینما دیالوگ کرد و کاش اصلا این دوستان آدمهای جدیای بودند که با پرداختن به آنها وقتی از کسی تلف نمیشد. کاش ایران اپوزیسیون جدیای داشت. کاش...
ایمان عظیمی خبرنگار گروه فرهنگ نیز نوشت: سینما، هنر انتقال تصاویر متحرک است و این را هر فیلمسازی طبیعتا باید بداند و آویزه گوش خود کند. اما اگر مراد کسی از ساخت فیلم، گرفتن فاند و بلهقربانگویی برای جشنوارهها باشد نمیتواند بهدرستی بر ابزار کار یا هنر خویش اشراف پیدا کند و مسئلهاش را بدون حب و بغض به بیننده انتقال دهد. محمد رسولاف مصداق عینی و ملموس این مدل از فیلمسازی است که سر و کلهاش تنها در زمان آشوب و عمیق شدن شکافهای اجتماعی میان دولت و ملت پیدا میشود و با شکستن ارزشها و هنجارهای از پیش موجود جامعه ایرانی در عرصه نمادین سر زبانها میافتد.
داستان فیلم آخر رسولاف هم ورسیون دیگری از همین رویکرد و نگاه تکراری است؛ درواقع او با روایت یکجانبه از اتفاقات دردناک سال ۱۴۰۱ دو هدف را دنبال میکند. اول اینکه خودش را قهرمان قصه مبارزه با ساختار سیاسی حاکم در کشور نشان دهد و دوم اینکه به آمال و آرزوهای خویش -که همان موفقیت در جشنوارههای الف خارجی است- جامه عمل بپوشاند و طبیعی است که چرا منورالفکرهای وطنی هیچ موضعی در برابر دروغها و نابلدیهای این بهاصطلاح کارگردان مخالفخوان -که مخالفتش با جمهوری اسلامی را تبدیل به هویت خود کرده است- نمیگیرند، چون آنها نیز همچون رسولاف فکر میکنند و اگر تاکنون نتوانستهاند دروغهایشان را با صدایی رسا به گوش غربیها برسانند دلیلی بر زاویهشان با طرز تلقی امثال رسولاف از خانواده، دین، ساختار سیاسی و مسئله زنان نیست. در گریز از فرامتن به متن اثر باید گفت «دانه انجیر معابد» رفتهرفته درگیر استعاره و نماد میشود و با قراردادن ساختار فیلم در این ظرف همه تلاش مخاطب در جدی گرفتن خود را از بین میبرد.
زندگی یک بازپرس به نام ایمان و خانوادهاش در بحبوحه شلوغیهای «زن، زندگی، آزادی» دستخوش تغییر میشود. موقعیت شغلی جدید پدر خانواده اینطور ایجاب میکند که همیشه یک اسلحه کمری در اختیارش قرار داشته باشد تا بتواند در برابر تهدید احتمالی از خود و خانوادهاش دفاع کند. از طرف دیگر این خود خانواده است که در مواجهه با «زن، زندگی، آزادی» اعتمادش را به مرور نسبت به شغل و جایگاه رسمی ایمان و در انتها شخص او از دست میدهد و بالاخره در پایان ماجرا سند مرگش را امضا میکند.
فیلم در همان لحظههای آغازین و پیش از fade in ابتدایی عبارت نامأنوس دانه انجیر معابد را برای بیننده توضیح میدهد و دستش را برای منتقدان و حامیان احتمالیاش باز میکند. به عبارت دیگر فیلمساز به مخاطبانش میگوید قرار است داستان یک سقوط را تماشا کنند و در این میان مطلقا خبری از رویاپردازی نیست، چون واقعیتی که رسولاف و دوستانش به آن باور دارند ما را از تمایل به هر چیزی که رنگوبوی تخیل به خود میگیرند بازمیدارد.
«اینهمانی» موقعیت شغلی بازپرس در خانواده با ساختار سیاسی کشور تبدیل به پاشنه آشیل فیلم میشود، چون رسولاف با اتکای صرف به خودآگاه خویش ساختار روایی شکل گرفته در نیمه اول فیلم را به دلیل مخاطب قرار دادن جمهوری اسلامی در نیمه دوم اثر نیست و نابود میکند تا همهچیز برای آن پایان نمادین مهیا شود. «پدر» که پاسدار سنتهاست بهوسیله انتحار و انقلاب زنان زندگیاش کشته میشود و آثارش در دل خرابههای شهر باستانی -که میراث گذشتگان است- دفن میشود. آیا شما انتظار دیگری از رسولاف با آن سابقه درخشان در زمینه فیلمسازی داشتید؟ لابد فکر کردید که، چون کن یک جایزه ابداعی به او اهدا کرده پس او حتما فیلم قابل اعتنایی ساخته ولی ابدا اینطور نیست.
کنش اصلی فیلم، ماجرای گم شدن اسلحه بازپرس است، اما رسولاف خیلی دیر به آن میرسد، چون عملا وقت خود و مخاطبان را به ناسزا گفتن به حکومت هدر میدهد؛ مضاف بر این، مواجهه کارگردان با کنش اصلی نیز بسیار غیرمنطقی، خامدستانه و بچهگانه بهنظر میرسد. گم شدن اسلحه نهتنها باعث نمیشود که بازپرس جواب اصلی سوالهایش مبنیبر درستی یا نادرستی کارهایی که در راه انجام وظیفه انجام داده را بگیرد، بلکه در روندی غیرمعقول از ایمان هیولایی افسارگسیخته میسازد. بیننده در ابتدای فیلم مشاهده میکند که بازپرس چندان موافق صدور کیفرخواست پروندهای که هنوز مطالعه نکرده نیست و حتی در ادامه هم ذهنیت خوبی نسبت به کار در سیستم قضایی کشور ندارد ولی مشخص نمیشود که در این میان چه اتفاقی میافتد که وی را از این رو به آن رو میکند! بازپرس در بیشتر دقایق فیلم از نظر مخاطبان غایب است و جور او را مادر خانواده با بازی سهیلا گلستانی به دوش میکشد.
حتی اگر قائل به تغییر رفتار از طرف یکی از شخصیتها باشیم، او مادر خانواده است، چون رسولاف دقایق زیادی را به ساخت رابطه نجمه با دخترانش اختصاص میدهد و دوربین هم تاکید بیشتری به نمایش نحوه زیست وی دارد. مسئله مهم دیگر آن است که فیلمساز معترض و انقلابی ما نسبت به رویدادی که ادعای شناخت آن را دارد دروغ میگوید و این دروغ آنقدر شدید و برخورنده است که خود را بهشکلی بارز در روابط علی معیوب فیلم نشان میدهد. برای نمونه فیلمساز تلاش کرده از راه دافعهبرانگیز کردن قطب منفی ماجرا، یعنی پدر خانواده، به معصومیت و بیگناهی بچهها به نمایندگی از دمودستگاه «زن، زندگی، آزادی» صحه بگذارد. اما قرار نیست که دروغ تبدیل به فرم شود، چون بالاخره یکجا بیخ گلوی تو را میگیرد و دستت را رو میکند.
دست رسولاف نیز آنجا رو میشود که پدر و مادر خانواده با وجود اینکه بسیار سیاه تصویر میشوند ولی برخلاف فرزندانشان هیچ کار ناشایستی که حیات خانواده را به خطر بیندازد انجام نمیدهند. این «رضوان» و «ثنا» هستند که برای پدرشان پاپوش میدوزند، به مادرشان دروغ میگویند و دست به رفتارهای زشت میزنند و اگر قرار بر غصه خوردن باشد باید به حال مادر و پدر قصه، غصه خورد. رضوان در سکانس میز شام میگوید: «من کاری به دشمن و اتحاد دنیا [علیه ایران]ندارم، مساله اینه که یه دختر تنها مثل من بهخاطر حجابش کشته شده... پس چرا نمیذارن موضوع آزادانه بررسی شه؟ چرا نمیذارن یه کمیته حقیقتیاب مستقل بیاد وسط؟» مخاطب اگر نسبت به کارکرد کمیتهحقیقتیاب آگاه باشد میداند که ماهیت این نهاد حقوقبشری بهشدت سیاسی است و فقط وقتی اهمیت پیدا میکند که سیستمهای مخالف آمریکا و غرب را در برابر اعمالی که انجام میدهند مورد بازخواست قرار دهد.
درواقع شخصیت رضوان در فیلم با برچسب «زندگی نرمال» و «من سیاسی نیستم» سیاسیترین حرفها را بیان میکند و ککش هم از دروغی که چند ثانیه قبل گفته نمیگزد. یکسوم پایانی دانه انجیر معابد نسخه هارتر و لختوعورتر فیلم «برادران لیلا» ست؛ اگر لیلا در آن فیلم بهصورت پدرش سیلی میزند ثنا در اینجا سرپرست خانواده را با شلیک گلوله از میان برمیدارد و بر گورش گریه میکند. هرچند خواب انقلاب زنانه آنطور که امثال رسولاف انتظار داشتند تعبیر نشد ولی فاندها و پروژههای خوبی نصیب ایشان کرد.