زن ۵۰ ساله به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: قرار بود برای مسافرت ۱۵روزه به کشور عراق بروم. همه مقدمات فراهم شد و من منتظر مستاجری برای طبقه اول منزلم بودم تا با خیال راحت به همراه همسایگان راهی شوم. در همین روزها بود که بنگاهدار محله زن و شوهری جوان را که دختری ۳ ساله نیز داشتند، برای بازدید منزل به خانهام آورد.
وقتی برای اولین بار آن زن جوان را دیدم که بسیار محجبه و خوشبرخورد بود، خیلی به دلم نشست چراکه به بنگاهدار تاکید کرده بودم که مستاجرم اهل ماهواره و نگهداری سگ و بیبند و بار نباشد.
قولنامه را نوشتیم و من فردای آن روز روانه سفر شدم. وقتی از عراق بازگشتم، همسایگان از رفتارهای نامناسب و آرایشهای غلیظ مستاجرم سخن میگفتند. خیلی تعجب کردم، به خصوص وقتی فهمیدم آن زن و دختر۳ سالهاش به تنهایی زندگی میکنند و آن مرد جوان هم شوهر او نبوده است.
این نگرانی زمانی بیشتر شد که دیدم ساناز با هر بهانهای با پسر ۲۱ سالهام به احوالپرسی و گفتگو میپردازد. من از روزی که همسرم را از دست دادم، با دو پسر مجردم که یکی ۳۲ ساله و دیگری ۲۱ ساله است، زندگی میکنم و ۳ دخترم نیز ازدواج کردهاند.
هنگامی که ساناز از هومن خواست برای نصب پردههایش به منزل او برود، دلهره به سراغم آمد. در همین ۳ روزی که از مسافرت برگشته بودم، او بارها به بهانههای مختلف هومن را به طبقه پایین میکشاند تا لوازم منزلش را جابهجا کند. این بود که طاقت نیاوردم و از او درباره همسرش پرسیدم. او گفت: شوهرم دست بزن داشت و معتاد بود، به همین دلیل سرپرستی دخترم را به عهده گرفتم و از او جدا شدم و اکنون به عقد موقت مرد دیگری درآمدهام و به خاطر همین برخی شبها پنهانی نزد او میروم تا همسرش مطلع نشود.
خیلی زود فهمیدم که او دروغ میگوید، به طوری که این ماجرا بسیار نگرانم کرد. از سوی دیگر، رفتارهای آن زن به کلی تغییر کرده بود و در حالی که آرایشهای بسیار غلیظی داشت و چادر و مقنعه را هم کنار گذاشته بود، با ناز و عشوههای خاصی با پسرم همکلام میشد.
در همین روزها بود که فهمیدم ساناز و هومن با یکدیگر به طور پنهانی ازدواج کردهاند. دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد چراکه او ۱۳ سال از پسرم بزرگتر بود و از نظر فرهنگی هم زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتیم.
هنگامی که با هومن به مشاجره پرداختم، او مقابلم ایستاد و گفت: ساناز مرا دوست دارد. اما من خیلی خوب میدانستم که این عشق هوسآلود فرجامی نخواهد داشت چراکه آنها در همین ۲ هفتهای که من در مسافرت بودم به یکدیگر علاقهمند شده بودند.
بالاخره آن زن را از منزلم بیرون کردم و به پسرم نیز گفتم دیگر حق ندارد به خانهام بیاید. سالها در محل آبرو جمع کرده بودم و حالا باید نگاههای سرزنشآمیز اهالی محل را تحمل میکردم. از طرف دیگر، آرزوهای زیادی برای پسرم داشتم و میخواستم خوشبختی او را ببینم.
به هر حال، آنها رفتند و من هم با پسرم قطع ارتباط کردم. هنوز ۳ سال از این ماجرا نگذشته بود که از گوشه و کنار شنیدم پسرم صاحب ۲ پسر زیبا شده است، ولی با همسرش اختلاف دارد. من عاقبت این عاشقی را خوب میدانستم و در این میان فقط آرزوهای من بر باد رفته بود.
مدتی بعد پسرم اشکریزان به منزل ما آمد و تازه متوجه شدیم که ساناز او را از خانه بیرون کرده و قصد دارند از یکدیگر جدا شوند. پسرم مدعی بود همسرش در پارتیهای شبانه شرکت میکند و به دنبال عیش و خوشگذرانیهای خودش است و او هم چارهای جز سکوت ندارد.
پسرم خیلی پشیمان بود به همین دلیل باز هم دلم برای جگرگوشهام سوخت چراکه یقین داشتم در دام طنازیها و عشوهگریهای ساناز افتاده و در آن سن هیجانی به عشقی هوسآلود دل بسته بود
طولی نکشید که ساناز به سراغش آمد و با سر و صدا وفحاشی آبروی ما را در محله برد. ولی در همین اثنا چشمم به نوههایم افتاد که همراه مادرشان آمده بودند. یک لحظه خواستم آنها را در آغوش بگیرم، ولی در همین هنگام پلیس ۱۱۰ با تماس اهالی از راه رسید و ما به کلانتری آمدیم.
در حالی که هومن میگفت به هیچ وجه قصد بازگشت به زندگی مشترک را ندارد و نمیتواند عیاشیهای همسرش را تحمل کند، بررسیهای قانونی و اقدامات مشاورهای درباره این ماجرای تاسفبار با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
منبع: خراسان