زیسان: یوهان اشترویس، دریانورد بخت برگشته هلندی در عصر حکومت شاه سلیمان صفوی (اسفند ۱۰۲۶ – ۸ مرداد ۱۰۷۳ خورشیدی/ فوریه ۱۶۴۸ – ۲۹ ژوئیه ۱۶۹۴ میلادی) به عنوان برده وارد ایران میشود. او روایتی خواندنی را درباره تعصب مردان ایرانی نسبت به زنانشان در ۴۰۰ سال قبل نقل میکند که در نوع خود بسیار قابل توجه است.
به گزارش «زیسان»، یوهان اشترویس در ۱۶۲۸ م / ۱۰۳۸-۱۰۳۷ ق یا ۱۶۲۹ م / ۱۰۳۹-۱۰۳۸ ق در روستایی به نام رومر در نزدیکی آمستردام هلند متولد شد. او روایتی جالب از تفاوت رفتار ایرانیان در قیاس با ترکها و سایر ملل با بردگان را نقل میکند.
او پس از چند مرحله گشت و گذار در شرق آسیا، مدیترانه، اروپا و شمال آفریقا، از بد روزگار در جریان سکونت در روسیه تزاری، با شورش قزاقها مواجه شد. او و همراهانش برای فرار از دست شورشیان از آستراخان فرار و رهسپار ایران شدند که در میانه راه از سوی تاتارها به اسارت در آمدند.
تاتارها اشترویس را به بازرگان ایرانی به نام حاجی محمد صالح فروختند. این بازرگان نیز در سال ۱۶۷۰ این دریانورد هلندی را به عنوان برده به تاجر ثروتمند دیگری به نام حاجی بایران علی از اهالی دربند میفروشد. اشترویس در جریان اقامت در ایران اطلاعات ارزشمندی را از ایران آن دوران (عصر شاه سلیمان صفوی) ارائه میدهد.
گزارشهایش در مورد خودکشی، قتل، اعدام، روسپیگری، دزید، راهزنی و رباخواری و... تصویری گویا از مسائل ایران آن دوران به خصوص در شهرهای شماخی و دربند است. البته اشتروس توصیفی جالب و خواندنی را از شمال تا جنوب ایران -از اردبیل تا گمبرون (بندرعباس) - ارائه میدهد.
نکته قابل توجه روایتهای این هلندی بخت برگشته این است که او به عنوان برده در ایران حضور داشته و هیچگونه فرصتی برای ارتباط با اصحاب قدرت نداشته است. روایت او تصویری واقعی از بطن جامعه ایران حدود ۴۰۰ سال قبل است.
در ادامه روایت اشترویس درباره تعصب مردان ایرانی نسبت به زنانشان در ۴۰۰ سال قبل را میخوانید:
«مردم اینجا ذاتاً مستعد خشم و عصبانیت و بیش از اندازه حسودند. اگر بردهای به زنی لبخند بزند یا دوستانه به او نگاه کند، از نظر آنها کاری غیر عادی انجام داده است. در این مورد هیچ دلیلی برای شکایت از اربابم نداشتم ولی همسایه ما به میزان زیادی به این رفتار مشوش و آشفته معتاد بود.
چون برای استفاده از هوای خنک تخت خوابم در پشت بام خانه قرار داشت به خوبی حیاط و باغ همسایه را میدیدم چند زن در باغ و حیاط قدم میزدند و بدون حجاب با یکدیگر بازی میکردند آن مرد چندین بار مرا دید. من نیز او را، دیدم ولی نمیدانست چگونه مانع من شود؛ بنابراین به اربابم گفت بردهات به سوی زنانم سنگ پرتاب کرده است.
با در نظر گرفتن سنگ، شرایط من و سایر بردهها این سخن نادرست بود. اربابم به او گفت باور نمیکنم که چنین ادعایی درست باشد. وی گفت برده ات را ببر وگرنه او را پایین میکشم؛ اربابم به من هشدار داد که مواظب باش و پایین را نگاه نکن، زیرا نمیدانم چه اتفاقی رخ میدهد. چون بسیار کنجکاو بودم تا بدانم که او برای پایین کشیدن من از چه ابزاری استفاده میکند، به پشت بام برگشتم و چند قبضه تفنگ لوله بلند را دیدم که بیرون از پنجره آماده شلیک بودند بی درنگ برگشتم و خیلی زود صدای شلیک تفنگها را شنیدم ولی برخلاف انتظار هیچ آسیبی ندیدم.»