کوین ویتکرافت، فرزند پدری بسیار ثروتمند، تمام عمر خودش را صرف گردآوری مجموعۀ عظیمی از یادگارهای دوران نازی کرده است. از تانک و خودروهای زرهی، تا اسباب و اثاثیۀ شخصی هیتلر و مقامات بلندپایۀ رژیم او. مجموعۀ ویتکرفت که عظیمترین مجموعۀ یادگارهای دوران نازی به شمار میآید، در تمام این سالها، در خفا و تحت مراقبت شدید، در املاک شخصی ویتکرافت نگهداری شده است. اما حالا صاحب آنها به فکر عمومیکردن این دلمشغولی تاریک است. روزنامهنگار گاردین در سفری به خانۀ این مجموعهدار شرحی از این یادگارهای تاریک ارائه کرده است.
به گزارش زیسان به نقل از گاردین؛ وقتی کوین پنجساله شد، پدر و مادرش هدیۀ تولدی غیرعادی به او دادند: یک کلاهخودِ گارد حملۀ آلمان نازی که گلوله خورده بود و روی گوشهایش نشان رعد و برق داشت. او خودش مخصوصاً این را خواسته بود. سال بعد هم در یک حراج ماشین که در شهر مونتکارلو فرانسه برگزار میشد از پدر مولتیمیلیونرش خواست برایش یک مرسدس بخرد: همان مرسدس جیفور که هیتلر سال ۱۹۳۸ در مناطق سودِتِنلند [در چکسلواکی سابق]سوار میشد. تام ویتکرافت آن را نخرید و پسرش تا خانه بیوقفه گریه کرد.
وقتی ویتکرافت پانزدهساله شد، پولی را که مادربزرگش بهعنوان هدیۀ تولد داده بود خرجِ سه دستگاه جیپ متعلق به جنگ جهانی دوم کرد که از جزایر شِتلند بهدست آمده بودند.
سپس خودش آنها را تعمیر کرد و به قیمت هنگفتی فروخت. او با درآمد حاصل از این فروشْ چهار خودرو دیگر و یک تانک خرید. ویتکرافت، پس از ترک تحصیل در شانزدهسالگی، مدتی برای یک شرکت مهندسی در شهر لِسترشِر کار کرد و سپس در شرکت ساختمانسازی پدرش مشغول به کار شد. او اوقات فراغتش را به گردش در مناطق جنگیِ طوفانزده در اروپا و شمال آفریقا میگذراند و بهدنبال قطعات تانکها و پیداکردن خودروهای نظامی بود تا برای تعمیر و بازیابی به خانه ببرد.
ویتکرافت اکنون پنجاهوپنجساله شده و طبق «فهرست ثروتمندان ساندی تایمز» ۱۲۰ میلیون پوند ثروت دارد. ۱ او در لسترشر ساکن است و آنجا از مجموعۀ داراییهای پدر فقیدش محافظت میکند و بر مدیریت پیستِ مسابقۀ دونینگتون پارک و موزۀ خودرو (که مالکش هم هست) نظارت دارد. اما بزرگترین دلمشغولیاش در زندگی چیزی است که خودش آن را «مجموعۀ ویتکرافت» مینامد -که عظیمترین مجموعۀ خودروهای نظامی آلمان و یادگارهای دوران نازی به شمار میآید. این مجموعه بیشتر در خفا و تحت مراقبت شدید نگهداری میشود، در هزارتوی ساختمانهای صنعتیِ متعلق به ویتکرافت نزدیک شهرک مارکت هاربورو، یا داخل خانههایش در لسترشر، یا مناطقی مثل شارِنت در جنوب غربی فرانسه و درۀ موزل در جنوب غربی آلمان. ارزش مجموعۀ ویتکرافت بهصورت رسمی ثبت نشده است، اما برخی برآوردها ارزش آن را بالای ۱۰۰ میلیون پوند تخمین میزنند.
ویتکرافت مردی است درشتهیکل و آرام و اسطورهای در دنیای مردانه و کلارکسونیِ ۲ دلمشغولیهای تاریخی و نظامی. در میان گروههای اینترنتیِ علاقهمند به جنگ جهانی دوم، از مجموعۀ ویتکرافت با احترام، اما درگوشی حرف میزنند -گنجینهای تقریباً افسانهای از جواهرات نظامی. ویتکرافت که مدتها مایل نبود آرشیو عظیمش از مصنوعات نازیها را به نمایش عمومی بگذارد، اکنون درِ گنجینهاش را محتاطانه به روی مخاطبان بیشتری میگشاید. برای این منظور وبسایتی راهاندازی کرده که بهسختی بالا میآید و در آن تعدادی ماشین نظامی از موزۀ خودرو خود را به نمایش گذاشته است.
از آن روز که ویتکرافت برای اولینبار کلاهخودِ گارد حملۀ آلمان نازی را هدیه گرفت تاکنون، زندگی او با دلمشغولیاش نسبت به یادگاریهای نظامی آلمان شکل گرفته است. او در جستوجوی اقلامی که بتواند به مجموعهاش اضافه کند به سراسر دنیا سفر کرده، به فرودگاههای نظامی دوردست رفته، مسیرهایی بسیار مبهم را دنبال کرده و در پی اشیای تاریخی وارد ماجراجوییهای هولناکی شده است. خودش قبول دارد که میل شدیدش به گردآوریْ دیوانگی خاصی است که خواستههای دوستان و خانواده را کنار زده است. ژان بودریار، نظریهپرداز فرانسوی، در جایی اشاره میکند که جنون جمعآوری معمولاً بین «پسرانِ در آستانۀ بلوغ و مردان بالای ۴۰ سال» دیده میشود. بهگفتۀ او، چیزهایی که ما گردآوری میکنیم معمولاً حقایق ژرفتری را آشکار میکنند.
تام، پدر ویتکرافت، که کارگر ساختمان و اهل کَسِل دونینگتون بود مثل یک قهرمان از جنگ جهانی برگشت. هنگام برگشت، همسرش لِنچن، مادر ویتکرافت، نیز همراهش بود. اولینبار او را از روی برجک تانک دیده بود، وقتی که با تانک وارد روستای محل زندگی همسرش در کوهستان هارتس در ساکسونی سفلی شد. او در دوران رونقِ بازسازیِ پس از جنگ صدها میلیون پوند به جیب زد، سپس بقیۀ عمرش را صرفِ ارضای علاقۀ خود به ماشینها کرد. او پیست دونینگتون پارک را مدیریت کرد و با افراد سرشناسی همچون آیرتون سنا و خوان مانوئل فانخیو [از قهرمانان فرمول یک]همپیاله شد. برای خودش تیم مسابقه تشکیل داد -با نام ویتکرافت ریسینگ- و بزرگترین مجموعۀ ماشینهای مسابقه را در دنیا به وجود آورد.
تام ویتکرافت در زندگینامۀ خودنگاشتش با عنوان آذرخش در پارک ۳ شخصیتی دغلکار، چانهزنی بیرحم و شوهری بدقلق به نظر میآید. همسرش لنچن در دهۀ ۱۹۷۰ بهمدت هشت سال جدا از تام زندگی کرد، درست پس از دورهای که تام، به گفتۀ خودش در زندگینامهاش، درمورد زندگی خانوادگیشان چندان مصمم و بااراده نبوده است. لنچن پسرش کوین و دو دخترش را با خود برد تا در نزدیکی مارکت هاربورو زندگی کنند. با اینکه بالاخره بین آنها آشتی برقرار شد، اما کوین بیشترِ دوران نوجوانیاش را جدا از پدرش که قهرمان جنگی بود گذراند. تام، در نخستین سالهایی که کوین مشغول جمعآوری مجموعه بود، از او حمایت میکرد. ویتکرافت از پدر فقیدش چنین یاد میکند: «او فقط پدرم نبود، بلکه بهترین دوستم هم بود». تام در سال ۲۰۰۹ مُرد. هرچند تام شش فرزند دیگر غیر از کوین داشت، ولی او تنها ذینفع وصیتنامۀ پدرش شد. حالا او دیگر با خواهران و برادرانش حرف نمیزند.
بهراحتی نمیتوان گفت بازتاب قساوتی که در درون مصنوعات نازیها نهفته است تا چه اندازه علاقهمندان را برمیانگیزد تا برای خرید و فروش آنها چکوچانه بزنند. خریدوفروش اشیای عتیقۀ دوران رایش سوم در کشورهای آلمان، فرانسه، اتریش، اسرائیل و مجارستان یا ممنوع است و یا مقررات سختگیرانهای دارد. هیچیک از خانههای بزرگِ حراجْ اشیای یادآور نازیها را به حراج نمیگذارد و شرکت ایبِی نیز بهتازگی فروش آنها را در سایت خود ممنوع کرده است. اما این کسبوکار با خریدوفروش اینترنتی و با علاقۀ فزایندۀ خریدارانی از روسیه، آمریکا و کشورهای خاورمیانه رونق گرفته است، بزرگترین رقیب ویتکرافت یک خریدار مرموز و بینامونشان روس است.
مسلماً دستیابی به ارقام دقیق آسان نیست، اما گردش معاملات سالانۀ این بازار در دنیا بیش از ۳۰ میلیون پوند برآورد میشود. یکی از پربازدیدترین وبسایتها را دیوید ایروینگ، از منکران هولوکاست، میگرداند که در سال ۲۰۰۹ چوبدستی هیتلر را (که پیشتر مال فریدریش نیچه بود) به قیمت ۵۷۵۰ دلار فروخت. ایروین دستههای تار موی هیتلر را به قیمت صدوسی هزار پوند عرضه کرده است و میگوید درحالحاضر بهدنبال تأیید اصالت استخوانهای سوختهای است که گفته میشود متعلق به هیتلر و [معشوقهاش]اِوا براون است. همچنین تب خریدوفروش اتومبیلهای دورۀ رایش سوم بالا گرفته است -سال ۲۰۰۹، یکی از مرسدسهای هیتلر تقریباً به قیمت ۵ میلیون پوند فروخته شد. نسخۀ امضاشدۀ کتاب نبرد من بیستهزار پوند فروش میرود، درحالیکه سال ۲۰۱۱ سرمایهگذار ناشناسی مجلات ساوث آمریکنِ یوزف مِنگله [پزشک نازی و عضو اساس]را به قیمت سیصدهزار پوند خرید.
هرچه جنایتهای نازیها بیشتر به پستوی تاریخ میخزد، ظاهراً رقابتها برای بهچنگآوردن یادگاریهای تاریکترین فصل قرن بیستم بیشتر به شکست میانجامند. در بازار خریدوفروش یادگاریهای نازیها، دو تا از سه ایدئولوژی غالبِ این عصر -فاشیسم و کاپیتالیسم- با هم برخورد دارند، بهواسطۀ ارزش مالی این اشیا که برای توجیه تملکشان استفاده میشود و قیمتهای فزایندهای که مجموعهدارها را در دامِ رقابتِ دیوانهوار برای بهدستآوردن اشیای نادر و طمعانگیز گرفتار میکند. به بیان هنری دیوید ثورو در کتاب والدن، «چیزهایی که مالکشان هستیم ممکن است مالک ما شوند»؛ درمورد ویتکرافت چنین حسی دارم -او ابتدا دست به ساختن یک مجموعه زد، اما خیلی زود همان مجموعه شروع کرد به ساختن شخصیت خودِ او.
اواخر سال گذشته برای بازدید از مجموعۀ ویتکرافت به لسترشر رفتم. ویتکرافت در ایستگاه مارکت هاربورو به پیشوازم آمد، مردی که خستگی در چهرهاش نمایان بود. به من گفت «میخواهم مردم این چیزها را ببینند. راهی بهتر از این برای درک تاریخ نیست. من هم فقط یک نفرم و توانم حدی دارد». با فولکسواگنِ باریِ او، زیر سوسوی آفتاب زمستانی، از یک منطقۀ روستایی هموار گذشتیم. لباس پشمی و کفش کوهنوردی پوشیده بود، موهای پرپشتش از زیر کلاه تختش بیرون زده بود و خوشسیما و محبوب نشان میداد. ویتکرافت با لهجۀ خاص میدلندزی با من حرف میزد و گهگاهی وسط حرفهایش خمیازهای میکشید. گفت خسته و کوفته است. شب تا دیروقت مشغول مرتبکردن و فهرستبندی مجموعهاش بوده و مدتی است به منطقۀ کورنوال رفتوآمد دارد. آنجا قصد دارد تنها قایق اسبوتِ بهجامانده از نیروی دریایی آلمان نازی را با هزینۀ هنگفتی بازسازی کند. گفت احساس میکند از هر طرف او را به سمتی میکشند -از یک طرف، فشار پروژههای ترمیم و بازسازی، از طرفی مدیریت پیست دونینگتون پارک و مجموعۀ داراییهایش و از طرف دیگر چیزی که همیشه از یک مجموعهدار انتظار میرود، یعنی الگوبودن و کشف جواهری دیگر.
ویتکرافت بهتازگی برای نگهداری مجموعهاش دو انبار و دوازده کانتینر دیگر خریده است. مجموعۀ ساختمانهای صنعتی او که در چندین جریب از زمینهای هموارِ لسترشر گسترده شده گویا جلوۀ دلمشغولی او بود -به همان اندازه درهمبرهم، پراکنده و تاریک. وقتی داشتیم به اولین انبار بزرگ ویتکرافت وارد میشدیم، یک لحظه عقب کشید، انگار از عظمتِ انباشتۀ خود جا خورد. بسیاری از تانکهای پیشِ روی ما فرق چندانی با پوکههای زنگزده نداشتند که سالیان سال در بیابانهای شمال آفریقا یا در استپهای روسیه رها شده و تخریب شده بودند. آنها درون این انبارها به همدیگر تنه میزدند و برای جاگرفتن در آرایش کاروانهای اندوهبار در محوطۀ مجتمع تقلا میکردند. وقتی داشتیم از زیر برجک تانکها و از روی موشکهای وی۲ و اژدرهای زیردریاییِ یوبوت رد میشدیم، ویتکرافت گفت «تکتک اشیای این مجموعه ماجرایی دارند، ماجرای جنگ، سپس جنگهای بعدی و دستآخر ماجرای بازیابی و بازسازی. امروز این ماشین کل آن تاریخچه را در خود دارد».
کنار بدنۀ عظیم یک تانک پانزر۴ ایستادیم که رویش پر بود از لکههای زنگزدگی و سوراخهای گلوله و به چرخهایش سیمخاردار گیر کرده بود. ویتکرافت لایۀ رویین رنگ را خراشید تا لایههای زیری را نشان دهد: رنگ کنونی آن، آبی تخم اردکی از دورۀ فالانژیستهای مسیحی در جنگ داخلی لبنان، کنده میشود و از زیرش رنگ سبز ارتشِ چک به چشم میخورد که از این خودروها در دهۀ ۱۹۶۰ و ۷۰ استفاده میکرد و درنهایت میرسیم به رنگ اصل آلمانی، خاکستری مایل به قهوهای. این تانک در صحرای سینا رها شده بود تا اینکه ویتکرافت، در یکی از سفرهای همیشگیاش به این منطقه، با هدف خرید از راه میرسد و آن را به خانه میبرد.
رقم ناوگان تانکهای تحت مالکیت ویتکرافت به ۸۸ میرسد -بیش از مجموع ناوگان ارتشهای دانمارک و بلژیک. بیشتر تانکها آلمانی هستند و ویتکرافت اخیراً مشاور دیوید آیر، کارگردان فیلم «فیوری»، بوده (در این فیلم برد پیت نقش فرمانده یک تانک شرمن آمریکاییِ مستقر در آلمان را در روزهایی پایانی جنگ بازی میکند). ویتکرافت میگوید «باز هم اشتباه زیاد داشتند. روی صندلی سینما برای دخترم توضیح میدادم ‘نباید اینطور میشد’ و ‘این درست نیست’، اما فیلم خوبی است».
اطراف تانکها تعدادی خودرو ترکیبی عجیب و غریب قرار داشت که، در قسمت عقب، چرخ تسمهای داشتند و، در جلو، چرخ لاستیکی. ویتکرافت به من توضیح داد
که نازیها عمداً اینها را طوری طراحی کرده بودند که مفاد پیمان ورسای را نقض نکنند، پیمانی که بهصراحت قید کرده بود آلمانیها حق ندارند تانک بسازند. ویتکرافت بیش از هر کس دیگری در دنیا از این خودروها دارد، همچنین صاحب بزرگترین مجموعۀ موتورسیکلت کِتِنکراد است. کتنکراد نصفش موتورسیکلت و نصفش تانک است که برای پرش از گلایدرها ساخته شده بود. با پوزخندی میگوید «خیلی جالب به نظر میرسد».
در کنار ماجراهای پرمخاطرۀ این ماشینها در دوران جنگ و گاهی تلاشهای خطرناکی که ویتکرافت برای محافظت از آنها انجام میداد، باید به واقعیت خیرهکنندۀ ارزش آنها نیز توجه داشت. میگوید «پانزر۴ برای من ۲۵هزار دلار هزینه داشت. اکنون برای خریدش دو و نیم میلیون پیشنهاد دادهاند. درمورد نیمهتانکها هم همینطور، معمولاً هرکدام را به قیمت بیش از یک میلیون برمیدارند. حتی موتورسیکلتهای کتنکراد را، که به قیمت ناچیز ۱۰۰۰ پوند خریدهام، ۱۵۰ هزار پوند برمیدارند». سعی کردم ارزش کل ماشینهای اطرافم را برآورد کنم، اما به بالای ۵۰ میلیون پوند که رسیدم منصرف شدم. ویتکرافت، بیآنکه خود بداند، ثروت کلانی برای خودش فراهم کرده است. ویتکرافت با لحنی تدافعی به من میگوید «همه فکر میکنند که من وارث یک پیست مسابقه و بچه پولداری لوس و ننرم که دوست دارم خودم را با این اسباببازیها سرگرم کنم. بههیچوجه اینطور نیست. پدرم از من حمایت میکرد، اما فقط وقتی که میتوانستم ثابت کنم مجموعه از لحاظ مالی نتیجهبخش خواهد بود؛ و اگر یک مجموعهدار باشید، هیچوقت پول اضافی در دسترس نخواهید داشت. هرچه دارید در مجموعه مسدود شده است».
همانطور که به دیوار یکی از انبارها تکیه داده بودم، نگاهم افتاد به درِ چوبی تیرهای که در یک سمت چفتهای آهنی سنگین و در وسط پنجرۀ کوچکی داشت. ویتکرافت متوجه نگاهم به آن در شد. گفت «این درِ سلولِ هیتلر در زندان لاندسبرگ است. همان زندانی که نبرد من را در آن نوشت. من آنجا رفتهام». خیلی از داستانهای ویتکرافت اینگونه شروع میشوند -به نظر میرسد نبوغ خاصی در نزدیکشدن دارد. «خبردار شدم که میخواهند زندان را خراب کنند. سوار ماشین شدم و رفتم آنجا، ماشین را پارک کردم و مشغول تماشای تخریب شدم. موقع ناهار کارگران را تا کافه دنبال کردم و همۀ آنها را به نوشیدنی مهمان کردم. سه روز پشت سر هم این کار را تکرار کردم و درنهایت سوار ماشینم شدم و محل را با در، مقداری آجر و میلههای آهنیِ سلولِ هیتلر ترک کردم». نخستین بار بود که با اسم از هیتلر یاد میکرد. چند لحظه نزدیکِ درِ تیره که میلههای سیاه داشت مکث کردیم، بعد به راهمان ادامه دادیم.
گاهی ماجرای تجسس و کشف بسیار جذابتر از خود اشیا میشد. کنار در سه قفسۀ رنگورورفتۀ مشروب قرار داشت. درحالیکه با ژستی مالکانه دستش را روی نزدیکترین قفسه گذاشته بود، گفت: «اینها مال هیتلر بودند. آنها را در ماه مۀ ۱۹۸۹ از خرابههای برگهوف [خانۀ هیتلر در منطقۀ برشتسگادن]بیرون کشیدیم. کل ساختمان با دینامیت منفجر شده بود، اما من و دوستم آدریان از آوار پارکینگ بالا رفتیم و از راه کانال هوا وارد ساختمان شدیم. هنوز میشد از طبقههای زیرزمینی عبور کرد. با نور چراغقوه از اتاقهای لباسشویی گذشتیم و وارد قسمت سیستم گرمایش مرکزی شدیم. یک سالن بولینگ وجود داشت که به در و دیوارش علامتهای بزرگ کوکاکولا زده بودند. هیتلر عاشق نوشابۀ کوکاکولا بود. این قفسههای مشروب را از آنجا آوردیم».
بعداً بین قطعات موتور و آهنآلات با تندیس نیمتنۀ بزرگی از هیتلر روبهرو شدم که روی زمین و کنار دستگاه فروش خودکار کاندوم گذاشته بودند (ویتکرافت اشاره کرد که: «لوازم مشروبفروشیها را هم جمع میکنم»). گفت «من بزرگترین مجموعۀ سردیسهای هیتلر را در دنیا دارم»؛ و این حرف را زیاد تکرار میکرد. «این یکی از ویرانههای قلعهای در اتریش به دست آمده است. آن را از شورای شهر خریدم».
در مقدمۀ جستاری از تجو کول در نیویورک تایمز میخوانیم: «اشیا طولانیترین حافظهها را دارند و در پسِ خاموشیِ خود با وحشتهایی که شاهدشان بودهاند زندهاند». این همان حسی است که در حضور مجموعۀ ویتکرافت تجربه میکنید -حس همسایگیِ نزدیک با تاریخ و وحشت، این احساس عجیب که اشیا خیلی بیشتر از چیزی که از خود بروز میدهند میدانند.
خانۀ ویتکرافت در حصار دیوارهای بلند و دروازههای مستحکم قرار دارد. در محوطۀ خانه برکهای هست که درخت بید کنارش با سرانگشتانش سطح آب را تکان میدهد. در قسمتی از لبۀ برکه، مین شاخکدار سیاهرنگی روی آب بالا و پایین میرود. خانه خیلی بزرگ و مدرن و تا حدی نامعقول است، انگار شاخهها و الحاقاتی به نحوی نابسامان به ساختمان اصلی اضافه شدهاند. هنگام بازدیدم از خانه نزدیک غروب زمستانی بود و ماه کمکم در آسمان بالا میآمد. پشت خانه، درختان سیب با شاخههای سنگین به بار نشسته بودند. یک توپ زیردریاییِ کروپ بیرونِ درِ پشتی به حالت آماده باش ایستاده بود. یکی از دیوارهای بیرونی با سازههای آهنی نیمدایرهایِ عریض و بهرنگ عنابی کار شده و با نمادهای نامفهومِ خط رونی تزیین شده بود. ویتکرافت بیدرنگ گفت «آنها از بالای دروازههای مختص افسران در اردوگاه بوخنوالد کنده شدهاند. آنجا هم نسخۀ بدل دروازههای آشویتس را دارم -با شعار Arbeit Macht Frei [کار آزاد میکند]».
اولینبار از طریق عمهام ویتکرافت را شناختم. او مشاور املاکی دور از وطن و خونسرد است که عمارت پرتی را در نزدیکی شهر لیموژ فرانسه به او فروخت. پس از این اتفاق، آن دو رابطۀ عشقی کوتاه و نافرجامی را تجربه (یا تحمل) کردند. اما برخلاف این جدایی گریزناپذیر، پدرم همچنان ارتباطش را با ویتکرافت حفظ کرد تا اینکه، چند سال پیش، ویتکرافت او را به خانهاش دعوت کرد. پس از صرف نوشیدنی در اتاق پذیراییِ ویژۀ افسران که مجاور تالار پذیرایی خودش ساخته بود، ویتکرافت مهمانسرا را نشان پدرم میدهد. پدرم تعریف کرد که جای چشمگیری بود، بیشتر بهخاطر اثاثیهاش. پدرم آن شب در تختخواب محبوب هرمان گورینگ خوابید، تختی از جنس چوب گردو که رویش صلیب شکسته کندهکاری شده و در سکونتگاه شکاری گورینگ با نام اختصاصی کارینهال بوده است. روی دیوار چند سر گوزن با چشمان بیروح و چند گراز عاجدار نصب شده بود و فرشهایی از پوست گرگ روی زمین پهن بود. پدرم کمی ترسیده، اما بیشتر مسحور فضا شده بود. او، بلافاصله بعد از آن مهمانی، ویتکرافت را در ایمیلی برایم اینطور توصیف کرد: «بهطرز نامعقولی بانزاکت و، میشود گفت، بهطور غیرطبیعی صمیمی».
هوا دیگر تاریک شده بود که به ساختمان بزرگ و دوطبقهای در پشت خانۀ ویتکرافت رسیدیم که قبلاً انبار بوده است. بزرگترین بنا در شبکۀ ساختمانهای اطرافِ خانه همین بود که بهتازگی آن را رنگ کرده بودند و قفلهای نو و براق روی درهایش انداخته بودند. هنگام ورود، ویتکرافت رو به من کرد و لبخندی زد، طوری که میتوانستم از لبخندش بخوانم که هیجانزده شده است. گفت «من باید در زندگیام قوانین سفت و سختی داشته باشم. مجموعهام را به هر کسی نشان نمیدهم، چون بسیاری از مردم انگیزههای این کار را درک نمیکنند، مردم ارزشهای من را درک نمیکنند». او مرتب چنین اشارههای تردیدآمیزی میکرد به انگی که دلمشغولی خاصش را لکهدار میکرد، گویی کسانی که احتمالاً مجموعۀ او را منزجرکننده میدانستند مات و مبهوتش میکردند و او مشتاق میشد تا به دفاع از خود و مجموعهاش برخیزد.
در طبقۀ زیرینِ ساختمان گسترهای از تانکها و ماشینهای مختلف که اکنون برای ما آشناست جا گرفته بود، ازجمله ماشینی که ویتکرافت وقتی بچه بود در موناکو دیده بود، مرسدس جی۴. «یک ریز گریه میکردم، چون پدرم این ماشین را برایم نخرید. حالا که نزدیک پنجاه سال از آن روز میگذرد، بالاخره خریدمش». روی دیوارها نشانهای بزرگِ صلیب شکسته از جنس آهن زده شده بود و تابلوهای معابر با عنوانهایی مثل «خیابان آدولف هیتلر» و «میدان آدولف هیتلر» و پوسترهای هیتلر با شعار «یک ملت، یک رایش، یک پیشوا». ویتکرافت، با اشاره به عقاب آهنی عظیمی که بالهایش را برفراز صلیب شکسته گسترده بود، گفت «این متعلق به خانۀ خاندان واگنر بوده». مزین به جای گلوله بود. «در آلمان داخل یک قراضهفروشی بودم که مردی آمد که داشت اشیای اضافی املاک واگنر را رد میکرد و این را آنجا پیدا کرده بود. درجا از او خریدمش».
از راهپلۀ تنگی بالا رفتیم تا به یک طبقۀ دلباز رسیدیم. احساس میکردم تا عمق هزارتوی دلمشغولی ویتکرافت فرو رفتهام. دهها مانکن با یونیفورم نازیها سرسرای سهگوش و بزرگ ساختمان را پر کرده بودند. برخی در لباس مخصوص سازمان «جوانان هیتلری» بودند، برخی در کسوت افسران اساس و برخی دیگر در لباس سربازان ورماخت. یکی از دیوارها اختصاص داشت به مسلسلها، تفنگها و موشکاندازهایی که در ردیفهای بههمفشرده چیده شده بودند. دیوارها پر بود از طراحیهایی بهقلم هیتلر، آلبرت اسپیر و چند نقاشی خوب از اشخاص برهنه اثر رانندۀ گورینگ. روی میزهای ویتریندار و پراکنده ماکت اقامتگاه کوهستانیِ هیتلر موسوم به کِلشتَینهاوس (آشیانۀ عقاب)، مسلسل مچالهشدهای که از سقوط هواپیمای رودلف هس به جا مانده بود، تلفن فرمانده بازداشتگاه بوخنوالد، صدها کلاهخود، خمپارهانداز و پوکه، بیسیم، دستگاه رمزگذاری اِنیگما و نورافکنهایی قرار داشتند که همگی برای جلب توجه تقلا میکردند. یونیفرمها ردیفبهردیف به حالت رژه صف کشیده بودند. ویتکرافت گفت «دیوید آیر را وقتی داشت برای فیلم «فیوری» تحقیق میکرد اینجا آوردم. پیشنهاد کرد همۀ اینها را یکجا و درجا میخرد. وقتی جوابِ رد دادم ۳۰ هزار تا برای این پیشنهاد داد». در این لحظه یک کُت ارتشی به من نشان داد که نسبتاً معمولی به نظر میرسید. «او جنسش را میشناسد». درحالیکه هر دو جلوی عکسهای امضاشدۀ هیتلر و گورینگ ایستاده بودیم، گفت «بهنظرم میتوانم از هرچیز دیگر دست بکشم، ماشین، تانک، توپ و تفنگ، بهشرطی که بتوانم همچنان آدولف و هرمان را داشته باشم. آنها عشق واقعی مناند».
پرسیدم آیا نگران این نیست که مردم فکر کنند شیفتۀ نازیسم است؟ اشاره کردم که مجموعهداران سرشناس دیگری مثل دیوید ایروینگ و لِمی، بنیانگذار گروه هویمتالِ موتورهد، ورشکسته و بیاعتبار شدند. گفت «وقتی مردم مرا متهم به نازیبودن میکنند، سعی میکنم جوابشان را ندهم. دلم میخواهد رویم را برگردانم و آنها را با قیافۀ احمقانهشان تنها بگذارم. بهنظر من، هیتلر و گورینگ از خیلی جهات شخصیتهایی مسحورکننده بودند. هیتلر در جنسشناسی خارقالعاده بود». او دستش را روی ارتش نازیهای بیحرکتی که ما را محاصره کرده بودند کشید و تفنگها و مدالهای کمسو و یونیفرمها و سرنیزههایشان را مرتب کرد. سپس ادامه داد «گذشته از آن، من نگهداری اشیا را دوست دارم. میخواهم به نسل بعدی نشان دهم که اوضاع واقعاً چگونه بود. این مجموعه یادآور کسانی است که از جنگ برنگشتند. با این اشیا تاریخ را درک میکنید، گفتگوهایی را که در اطراف آنها ردوبدل شده میفهمید و راهی را که شما را به گذشته پیوند میزند پیدا میکنید. این احساسی بینظیر است».
از بقیۀ نمایشگاه بازدید کردیم. لحظهای کنار یک کولهپشتی معمولی ایستادیم. گفت «این هم ماجرایی دارد. داخلش یک حلقه فیلمِ ظاهرنشده پیدا کردم. میخواستم کولهپشتی را برای انداختن روی دوش مانکن بخرم، اما فیلم عکاسی داخلش بود. وقتی دادم ظاهرش کنند، پنج عکس منتشرنشده از اردوگاه برگنبلزن در آن بود. عکسها باید درست بعد از آزادسازی گرفته شده باشند، چون در عکس بولدوزرها تودههای اجساد را جابهجا میکردند».
ویتکرافت نفیسترین قطعههای مجموعهاش را در خانهاش نگهداری میکرد، مکانی شبیه ماز با سقف کوتاه و پر از راهپله و دالانهای تودرتو و ورودیها و اتاقهای مخفی. بهمحض اینکه از در پشتی وارد شدیم، بهخاطر وضعیت خانه عذرخواهی کرد. «خیلی وقت است سعی میکنم همهچیز را مرتب کنم، اما وقت کافی ندارم». در اتاق پذیرایی جعبهای زیبا از چوب گردو قرار داشت که داخلش گرامافون و مجموعۀ صفحههای اوا براون جا گرفته بود. رسیدیم به اتاق اسنوکر که دستچینی از مبلمان اتاق هیتلر و دو موتورسیکلت را در خود جا داده بود. اتاق آنقدر بههمریخته بود که نمیتوانستیم از قسمت ورودی جلوتر برویم.
ویتکرافت گفت «همۀ اثاثیۀ اتاق هیتلر را از مهمانخانهای در شهر لینتس به دست آوردم. آخرین خواستۀ پدرِ صاحبِ آنجا دم مرگ این بوده که فلان اتاق همیشه بسته بماند. من میدانستم که هیتلر آنجا زندگی کرده بود، بنابراین بالاخره او را راضی کردم درِ اتاق را باز کند. اتاق دقیقاً مثل وقتی بود که هیتلر آنجا میخوابید. روی میز یک کاغذِ خشککن قرار داشت که پر بود از امضای برعکس هیتلر و کشوها پر از نسخههای امضاشدۀ نبرد من. همۀ آنها را خریدم. من روی همان تخت میخوابم، اما تشکش را عوض کردهام». در این لحظه لبخندی مرموز و همراه با خجالت زد.
کمکم به سالن ناهارخوری با تابلوهای نقاشی رسیدیم. مجسمۀ مومیِ هیتلر در بالکن بود و با نگاهی سرد ما را میپایید. سالن حالوهوای آبجوفروشیِ روستایی به خود گرفته بود. روی میز سازهایی مثل فلوگنهورن و یوفونیوم، ترومپت و طبل چیده بودند. ویتکرافت گفت «من بزرگترین مجموعۀ ادوات نظامی رایش سوم را در دنیا دارم». البته که داشت. ساعت پدربزرگ یوزف منگله آنجا بود که بالایش خرسی با ظاهر افسرده ایستاده بود. «خارجکردنش از آرژانتین برایم سخت بود. بالاخره قاچاقی، بهعنوان قطعات تراکتور، به کارخانۀ مسی فرگوسن در کاونتری انتقالش دادم». ویتکرافت برای چند لحظه دری را باز کرد تا میخانهای را که برای خودش ساخته بود نشان دهد. حتی آنجا هم تم رایش سوم را داشت -درِ انبار شراب در اصل متعلق به اقامتگاه برگهوف بود.
در یک بخش از خانه برق رفته بود، بنابراین قسمتی از مسیر را زیر نور ضعیف پیمودیم تا به گلخانه رسیدیم که در آنجا سردیسهای هیتلر، مانند نابیناها، رودررو به هم خیره شده بودند. روی هر دیواری عکس پیشوا یا گورینگ بود و حضور این دو مرد همهجا محسوس بود، طوری که احساس میکردی زندهاند. در انتهای پلکانی مارپیچی، ویتکرافت زیر نقاشی تمامقدی از هیتلر ایستاد. «این نقاشیِ موردعلاقۀ او از خودش بود، همان عکسی که برای چاپ روی تمبرها و نشریات رسمی به کار رفته است». پیشوا با ژستی خودنمایانه به خود میبالید و سرش را متکبرانه کج کرده بود. وقتی از پلهها بالا رفتیم تصاویر بیشتری از هیلتر، چندین صلیب شکسته، نشانهای صلیب آهنین، مجسمۀ کوچکی که ظاهراً مصری بود و هیتلر به پرون داده بود و پرترۀ رنگ روغنِ اوا براون با امضای هیتلر را دیدیم. نقاشیها جلوی دیوار انباشته شده بودند و همهجا پر بود از پوشش حبابدار. با احتیاط بین اشیا قدم برمیداشتیم و از روی مجسمهها و جعبههای نیمهباز رد میشدیم. یک لحظه متوجه شدم غرقِ تصور خانه در دَه سال آینده شدهام، وقتی که هیچ دری باز نمیشود، هیچ نوری از پنجرهها به داخل نمیتابد، زمانی که مجموعه وجببهوجب خانه را اشغال کرده است؛ و میتوانستم ویتکرافت را تصور کنم که شاد و خرم درون کاروانی در باغ زندگی میکند.
از دالانهای نیمهتاریک بیشتری گذشتیم، از دری مخفی پشت قفسۀ کتاب و پلکان مارپیچ دیگری رد شدیم تا رسیدیم به اتاقخوابی عادی که فقط یک لامپ بدون حباب به سقفش وصل بود که به کپههای یونیفرم میتابید. انبوهی از نقاشیهای ساده و نمایشی روی دیوارها نصب شده بود و اشیای زیادی را داخل ویترینها گذاشته بودند. ویتکرافت گفت «همۀ اینها مال برادران کرِی [دوقلوهای گانگستر اهل لندن]بود. یکی دیگر از عشقهای بزرگ زندگیام دوقلوهای کری هستند». در آن اتاق، زیر نور سفید و رقصانِ لامپ، احساس سرما میکردی. گویی این مجموعه از ادوات کمارزش که به دنیای تبهکاران و خشونت کوچهبازاری آنها تعلق داشت مایۀ تضعیف اهداف والای بقیۀ مجموعه بود. گواهی فوت رانی [یکی از دوقلوها]روی دیوار بود، کنار دندان مصنوعیِ قابشدهاش و اسلحهای که یکی از اولین قتلهایش را با آن مرتکب شده بود. روی طاقچۀ بالای شومینه در گوشۀ اتاق، کتابخانۀ کوچکی پر از کتابهایی دربارۀ این دوقلوها قرار داشت. با بررسی بیشتر دیوارها چیزهای بیشتری به چشم میخورد: دکمۀ سرآستین و انگشترهای دوقلوها، قاشقهای بیمارستان روانی برودمور و تعدادی عکس بازداشت قدیمی. ویتکرافت دستش را درون گنجهای برد و، با احتیاط و دودستی، لباس رسمی مهمانی هیتلر را که سفیدرنگ بود بیرون آورد.
برچسب خیاط را نشانم داد که رویش با خط پیوسته نوشته شده بود «وایشسفورر آدولف هیتلر» و گفت «در مونیخ پیش یک فروشنده بودم. قرار شد به ملاقات وکیلی برویم که ارتباطی با اوا براون داشته. اوا براون در سال ۱۹۴۴ چمدانی را در یک صندوق ضدآتش به امانت گذاشته بود. او، بدون مشاهدۀ داخل چمدان، قیمتی را به من پیشنهاد داد. چمدان قفل بود و کلید نداشت. به هامبورگ رفتیم و آن را به قفلساز دادیم تا باز کند. داخل چمدان دو دست کتوشلوار هیتلر بود، دو دستِ کامل ازجمله این یکی، دو کمربند سام براون، دو جفت از کفشهایش، دو بسته نامۀ عاشقانۀ هیتلر خطاب به اوا، دو تا طراحی از اوا که برهنه زیر آفتاب درازکشیده بود و دو مداد نوکی، یک عینک و یک جفت گیلاسِ شامپاین منقش به حروف AH و نقاشی منظرهای از شهر وین، اثر هیتلر، که باید آن را به اوا تقدیم کرده باشد. انگار در عالم خواب و رؤیا بودم. این بزرگترین یافتۀ دوران جمعآوریام بود».
ویتکرافت مرا سوار ماشین کرد و زیر آسمان صاف و پرستارۀ شب به ایستگاه برد. درحالیکه چشمش را به جاده دوخته بود به من گفت «وقتی دیوید آیر پیشنهاد خرید مجموعه را به من داد چیزی نمانده بود قبول کنم. آنوقت دیگر حفظ مجموعه مشکل من نبود. سعی داشتم خانۀ محل تولد هیتلر را در برانائو بخرم، میخواستم مجموعه را به آنجا منتقل کنم و خانه را به موزۀ رایش سوم تبدیل کنم. دولت اتریش باید اسمم را گوگل میکرد. اما بلافاصله پیشنهادم را رد کردند. نمیخواستند آنجا تبدیل به زیارتگاه شود. خیلی سخت است بدانی با این همه شیء چه کار باید کرد. واقعاً احساس میکنم فقط یک سرایدارم تا وقتی که نوبت نفر بعدی برسد، اما باید آنها را به نمایش بگذارم، باید آنها را بیرون بیاورم تا همگان ببینند -میفهمم». داخل پارکینگ ایستگاه نگه داشت و پس از خداحافظی با من دستی تکان داد و سوار بر ماشینش در تاریکی شب محو شد.
در راه برگشت به خانه، زندگینامۀ خودنگاشت پدر ویتکرافت را میخواندم. درحالیکه از پنجرۀ قطار به بیرون خیره شده بودم، احساس میکردم اتفاقات آن روز فکرم را به خود مشغول کردهاند. نکتۀ عجیب غیرعادیبودن قضیه نبود، بلکه عادیبودنش بود. درواقع معتقد نیستم که ویتکرافت فردی است غیر از آنچه که به نظر میرسد -دیوانۀ مجموعهداری. انتظار یک نازیِ پنهان با چشمان متوحش و گامهای استوار را داشتم، اما با مردی روبهرو شدم که با سرگرمی خاصی دستوپنچه نرم میکرد که پیشتر برایش دلمشغولی بود و اکنون بار سنگینی بر دوشش. مجموعهداری برای او مانند مرض بود، مثل چشمانداز تکمیل مجموعه که بهطرز وسوسهانگیزی نزدیک مینماید، ولی هیچوقت دستیافتنی نیست. اگر هم دیوانه بود، دیوانۀ یهودستیزانِ پرخاشجو نبود، بلکه جنون مجموعهداری داشت.
شاید خیلیها بپرسند که اصلاً چرا باید از مصنوعاتی مانند اشیای مجموعۀ ویتکرافت محافظت کنیم، چه رسد به اینکه بخواهیم آنها را به نمایش عمومی بگذاریم. آیا واقعاً باید برای حیرتزدهشدن از چیزهایی صف بکشیم که، بهتعبیر پریمو لوی، نماد «هنرهای متظاهرانۀ» نازیها بودند. شاید هم خودِ تیرگی همین اشیا و نزدیکی آنها به شرِ واقعی باشد که مجموعهداران را به خود جلب میکند (و همچنان رماننویسان و فیلمسازان را برای تهیۀ ایده و موضوع به سالهای ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۵ برمیگرداند). در روایتهای غالب و روایتهای حاشیهایِ تاریخی که با هم در تضادند، نکتهای ساده و رضایتبخش دربارۀ شر نازیها وجود دارد و آن نگرش مانیگرایانۀ یک بچهمدرسهای به جنگ جهانی دوم است. بعدها ویتکرافت به من میگفت که، در خاطرات کودکیاش، تانکهای اسباببازی تونکا را کف اتاقخوابش به خط میکرد و به تماشای آنها در مصاف با تانکهای شرمن و پانزر و کروسِیدر مینشست، نبردی کودکانه بین خیر و شر.
پس از آنکه نسخهای از رمان هـ هـ ـحـ هـ ۴ نوشتۀ لوران بینه (۲۰۱۰) را برای ویتکرافت فرستادم، اثری درخشان که به ماجرای ترور راینهارد هایدریش، یکی از معماران اصلی هولوکاست، میپردازد، در پاسخ به من ایمیل زد و از کشف شگفتانگیز جدیدی در خانۀ دیپلماتی بازنشسته خبر داد. گفت «تصمیم گرفته بودم کمتر به کار جمعآوری بپردازم و بیشتر روی فهرستبندی و نمایش مجموعهام تمرکز کنم، اما بعد از آخرین ملاقاتم با تو چیزهایی کشف کردم که مجبور شدم بخرم. چیزهایی بسیار باارزش که صرفاً بهخاطر نادربودنشان نمیتوان قیمتی برایشان گذاشت. مسئله واقعاً پیچیدهتر شد، چون همگی چیزهای عظیمی بودند».
گفت تازهترین کشفش مجموعهای از مصنوعات نازیهاست که شخصی خبرش را به او داده که، چند سال پیش، در مزایدهای با او آشنا شده بود. همان ماجرای قدیمی ویتکرافت -ترکیبی از شانس و اقبال، اتفاق و جسارت که ظاهراً منجر به کشف اشیایی با ارزش تاریخی اصیل شده است. «آن مرد به من گفت که بهترین دوستش لولهکش است و در خانۀ بزرگی در کورنوال کار میکند. بیوۀ خانه میخواهد خانه را مرتب کند. لولهکش متوجه شده که در باغچه مجسمههای جورواجور از دوران نازیها وجود دارد. عکس یکی از مجسمهها را برایم فرستاد که عقاب سنگی غولپیکری با قد تقریباً ۱۷۰ سانتیمتر بود که از شهر برشتسگادن آمده بود. من وارد معامله شدم و آن را خریدم. پس از این خرید، زن بیوه مجموعۀ کاملی از اشیای دیگر را نیز نشان رابطم داده بود. معلوم شد که این خانه گنجینهای پنهان بوده است. حالا دیگر سعی دارم مجموعۀ هنگفتی به دست آورم. نمیگویم کشف عظیمی است، اما یکی از مهمترین یافتههای دوران اخیر است».
صاحب خانه که بهتازگی فوت کرده بود ظاهراً یکی از دیپلماتهای ارشد بریتانیا بوده که در دورۀ منتهی به جنگ مرتب به آلمان سفر میکرده و در این سفرها مجموعۀ بزرگی از یادگاریهای نازیها را جمعآوری کرده بود. او پس از جنگ نیز به کارِ گردآوری ادامه میدهد و جذابترین اشیا را در یک اتاق امن پشت دیواری مخفی پنهان میکند. ویتکرافت پشت تلفن، درحالیکه هیجان از صدایش معلوم بود، گفت «حیرتانگیز است. مجموعهای از نامههای دستنویس هست که بین هیتلر و چرچیل ردوبدل شده. آنها درمورد مسیر جنگ با یکدیگر مکاتبه کردهاند. همینطور بحثهایی درمورد معاهدۀ عدم تعرض مطرح شده است. این مرد در طول جنگ هر روز از نامهها کپی میگرفته و با خود میبرده است. این کار نقض کامل ‘قانون اسرار رسمی’ محسوب میشود، اما کاری خیرهکننده است». البته هنوز اعتبار این اسناد تأیید نشده است -ولی اگر واقعی باشند، میتوانند در کتابهای تاریخ برای ویتکرافت جایگاهی ماندگار ثبت کنند. او تأکید میکند که: «اما هیچوقت خودم مهم نبودهام».
به نظر میرسد ملاقات زمستانی ما چیزی را درون ویتکرافت برانگیخته است، او فهمیده که مالکیت اشیای مجموعهاش وظایفی بر دوشش گذاشته است، تعهداتی در قبال گذشته و حال که برایش کمرشکن شده. بارها و بارها به من میگفت که: «موضوع مهم خودِ اشیا و تاریخشان است». همچنین به نظر میآمد که گویی تلاشهای تردیدآمیزش برای ارائۀ مجموعهاش به عموم مردم تلنگر لازم را خورده است. اواخر بهار که با هم صحبت میکردیم به من گفت «از وقتی که تو را دیدم چیزهای زیادی عوض شده. صحبت با تو دربارۀ این موضوع باعث شد دوباره حواسم را جمع کنم. باعث شد به این بیندیشم که تاکنون چقدر زمان سپری شده است. فکر میکنم پنجاه سال از عمرم را با گامهایی سنگین و آهسته صرف مجموعهداری کردهام و ناگهان فهمیدم که مجال پیشِ رو کمتر از زمانِ سپریشده است، باید کاری کنم. چه هزینههای گزافی که برای بازگرداندن قطعههای ارزشمندم نکردم، تو باعث شدی به این فکر کنم که مالکیت این اشیا به چه دردی میخورد وقتی قرار نیست احدی آنها را ببیند؟».
منبع: ترجمان
مترجم: مجتبی هاتف