کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بودند!

کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بودند!
کلنسی مارتین می‌نویسد: تقریباً تمام عمرم را با دو فکر متناقض سپری کرده‌ام: کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بوده‌اند
کد خبر: ۹۷۷
|
۰۴ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۰

کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بودند!کلنسی مارتین*، نویسنده و فیلسوفی است که تاکنون بیش از دَه بار اقدام به خودکشی کرده، اما هر بار، به دلیلی، موفق نشده است. او امروز، به گفتهٔ خودش، خوشحال و شکرگزار است که زنده مانده و همین، دلیلی برای نوشتن کتاب جدیدش بوده است. چطور خود را نکُشیم شرح احساس دوگانهٔ نویسنده به خودکشی و ادامهٔ زندگی است. او می‌گوید «امیدوارم این روایت‌های صریح از زبان کسی که همواره خودکشی‌گرا بوده بتواند به آن‌هایی که چنین فردی در زندگی خود دارند یا داشته‌اند کمک کند تا هم با او و هم با خودشان مهربان‌تر باشند».

به گزارش زی‌سان؛  آخرین بار، در زیرزمین خانه و با قلادهٔ سگم بود که سعی کردم خودم را بکشم. طبق معمول، یادداشتی ننوشتم. همان‌طور که سگم از روی پله‌ها تماشایم می‌کرد، صندلی سنگین چوبی دفترم را که روکش سبز چرمی دارد با خودم به زیرزمین بردم. سگم از زیرزمین می‌ترسد. قلادۀ سنگین آبی‌رنگ و برزنتی را روی تیرآهن انداختم و با ردکردن آن از وسط حلقه طنابِ دار ساختم، گره را سفت کردم و استحکامش را هم بررسی کردم.

روی صندلی سبز رنگ ایستادم و حلقه را دور گردنم انداختم. بعد هم صندلی را آرام با لگد انداختم، درست همان‌طور که پیرمرد زندانی، بروکز هاتلن، در اواخر فیلم «رستگاری در شاوشنک»، این کار را می‌کند. همان‌جا آویزان مانده بودم و دست‌وپا می‌زدم، اما نمی‌مردم، فقط وحشتناک درد می‌کشیدم. خود را دارزدن واقعاً درد دارد. با اینکه قبلاً هم این روش را امتحان کرده بودم، دردش را یادم نبود، چراکه این اواخر مدتی دربارهٔ آن‌هایی که خودشان را دار می‌زنند مطالبی خوانده بودم و به نظرم کار ساده‌ای می‌آمد.

بعضی‌ها می‌توانند با آویزان‌شدن از دستگیرۀ در خودشان را در همان حالت نشسته بکشند. کم‌کم وحشت وجودم را فراگرفت، در برابر وحشت مقاومت کردم، کمی بیشتر وحشت کردم و، در لحظه‌ای که درست یادم نیست، خودم را بالا کشیدم و از قلاده خلاص کردم. روی زمین افتادم و مدتی روی خاکه‌های بتون دراز کشیدم. هنوز هم آن صندلی را از زیرزمین بیرون نیاورده‌ام؛ خوفناک است و نمی‌خواهم توی خانه‌مان باشد.

همان روز کمی بعد با همسرم تلفنی صحبت کردم -به مسافرت رفته بود- و از من پرسید چه بلایی سر صدایم آمده است.

«گلودرد دارم».

گفت «برای خودت چای زنجبیل و عسل درست کن. به نظر می‌رسد داری مریض می‌شوی».

گفتم «اوهوم».

گلویم یک هفتۀ دیگر هم درد کرد و بسیاری از دانشجوهایم از من پرسیدند با گردنم چه کار کرده‌ام. کبودی‌ها توی ذوق می‌زدند. به آن‌ها گفتم «اوه، بدتر از چیزی که هست به نظر می‌رسد» و از جواب‌دادن طفره رفتم.

احتمالاً می‌شد حقیقت را به آن‌ها بگویم. اما اینکه از خودکشی‌های ناموفقت بنویسی و نوشته‌هایت را حاضر و آماده و در دسترس دانشجویانت در اینترنت بگذاری -دانشجویان دربارۀ استادشان در گوگل جست‌وجو می‌کنند- یک حرف است و اینکه توی چشم دانشجو زل بزنی و درحالی‌که مدرک جرمت، سیاه و کبود، در معرض دید است بگویی «اوه، یکی دو روز پیش سعی کردم خودم را دار بزنم» یک حرف دیگر.

حتی اگر چنین کاری هیچ عواقب شغلی‌ای نداشت (که گمان می‌کنم احتمالاً می‌داشت)، اینکه چنین بار روانی‌ای را به ذهن‌های جوانشان تحمیل کنم مرا نگران می‌کرد. نگرانی دیگرم هم دربارۀ این احتمال بود که چنین حرف‌هایی یکی از آن‌ها را که احتمالاً این روز‌ها با افسردگی یا افکار خودکشی درگیر است تشویق کند که تصمیم‌های ناخوشایندی بگیرد.

تقریباً تمام عمرم را با دو فکر متناقض در سرم سپری کرده‌ام: کاش مرده بودم و خوشحالم که خودکشی‌هایم ناموفق بوده‌اند. تابه‌حال حتی یک بار هم به چنین چیزی فکر نکرده‌ام که اگر می‌توانستم خودم را بکشم، دیگر مجبور نبودم تا اینجای زندگی‌ام را زندگی کنم. باوجوداین، زمانی که فکر می‌کنم زندگی‌ام همه بی‌حاصلی بوده است، اولین فکرم این است که خب باشد، الان برو و خودت را بکش. واضح‌تر بگویم، افکار من معمولاً گزاره‌های ملموس‌اند، مثلاً این‌طور فکر می‌کنم که بهتر است همین الان خودم را دار بزنم، چون سم دم دستم ندارم، و اگر سم سفارش بدهم، تا به دستم برسد دیگر کشش ذهنی خودکشی را ندارم. مهم است که همین الان که تردیدی ندارم خودم را بکشم (که نشان می‌دهد واقعاً چقدر آشفته‌ام).

در آن لحظه‌ای که مطمئنم بهترین کار کشتن خودم است، اطمینانم از اینکه بالاخره با حقیقت درونم روبه‌رو می‌شوم به اندازهٔ اطمینان کسی است که، در زمان عصبانیت، گمان می‌کند که بی‌شک حقیقت درونش را می‌داند: حالا، در نهایت، می‌توانم بالاخره آنچه را بگویم که همیشه خواسته‌ام و لازم دانسته‌ام بگویم. بعدتر، زمانی که آرام می‌شوم، روشن می‌شود که این اطمینان خشم‌آلود احتمالاً نشانی از حقیقت در خود ندارد.

البته همیشه هم درگیر افکار خودکشی نیستم. همین الان که دارم این جمله را در زمستان سال ۲۰۲۲ می‌نویسم، نمی‌خواهم جان خودم را بگیرم و قدردان زنده‌بودنم هستم. اما، می‌شود گفت، قدردانی از زندگی همهٔ ماجرا نیست. آدم می‌تواند قدردان چیزی باشد و هنوز هم از پسِ نگهداری آن برنیاید و اگر زمانی فکر خودکشی برگردد –آره، انجامش بده، خودت را بکش، یا ساده‌تر، یالله بجنب، وقتش رسیده، تو زیادی خسته‌ای، همه‌اش را تمام کن، خودت را خلاص کن– باز هم از اینکه خودکشی‌های قبلی‌ام ناموفق بوده‌اند خوشحال خواهم بود، به‌خاطر اینکه تمام آن اقدام‌های ناموفق پیش‌زمینۀ اتفاقات خوب بعدی بوده‌اند، از جمله تولد فرزندانم که مهم‌ترین آن‌هاست.

می‌دانم چقدر عجیب است که هم‌زمان هم به این فکر کنم که بالاخره وقتش رسیده خودم را بکشم و هم بدانم که چقدر خوش‌شانسم که اقدام‌های قبلی‌ام ناموفق بوده‌اند. اگر عدم موفقیت‌های قبلی به من این امکان را داده‌اند که به زندگی‌ام ادامه بدهم و، درنتیجه، چیز‌های خوب خلق کنم و تجربه کنم، نباید همین منطق برای بقیۀ مواقع هم صادق باشد؟ آیا نمی‌توانم درس بگیرم که تسلیم این تکانه شدن اشتباه است؟ شاید هم دارم آرام‌آرام درسم را می‌گیرم. اما، در لحظه‌ای که اشتیاق به مردن یقه‌ام را می‌گیرد، باور ندارم که، در آینده، چیز‌های خوب دیگری هم اتفاق خواهند افتاد. واضح‌تر بگویم، بی‌توجه به هرچه در توشۀ آینده است، باور دارم که حضور من در اینجا فقط همه‌چیز را بدتر خواهد کرد.

داشتن دو فکر متناقض در سر، آن هم به این شکل، واقعاً چندان غیرعادی نیست: ما اغلب به آن ناهماهنگی شناختی می‌گوییم؛ ناهماهنگی شناختی اساس خودفریبی است و نمونه‌ای است از یکی از انواع و اقسام بی‌منطقی‌های عمیق آدمی. البته همین بی‌منطقی‌های عمیق است که ما آدم‌ها را به این موجودات جالبی که هستیم تبدیل می‌کند. «آیا با خویشتنم تناقض دارم؟ / بسیار خب، با خویشتنم تناقض دارم/ (من وسیعم، جماعتی را در خود جا داده‌ام)». اظهارنظر والت ویتمن صرفاً دربارۀ افکار زندگی‌دوستانه نیست، بلکه افکار خودتخریبگر را نیز در بر می‌گیرد.

طلاق‌گرفتن وقتی پای فرزندی هم در میان است نمونه‌ای از سازوکار این طرز فکر متناقض است. من از دو طلاقم پشیمانم و به‌خاطر آن‌ها شدیداً احساس شرم می‌کنم. اگر می‌توانستم، به عقب برمی‌گشتم و خطاهایم را برطرف می‌کردم و همسر بهتری می‌شدم. اما هم‌زمان قدردان ازدواجم با هر سه شریک زندگی‌ام هستم، مخصوصاً به‌خاطر بچه‌هایی که حاصل این ازدواج‌ها بوده‌اند.

اگر از همسر اولم طلاق نگرفته بودم و در ادامه مجدداً ازدواج نمی‌کردم، دو دخترم، مارگارت و پورشا، را نداشتم و اگر از همسر دومم طلاق نگرفته بودم، با همسر عزیزم، ایمی، ازدواج نمی‌کردم یا پدر راتنا و کالی نبودم. ایمی و پنج فرزندم دلیل اصلی من برای زندگی‌اند. اغلب اوقات، حس می‌کنم تنها دلیل خوب من‌اند.

امروز، خوشحالم که زنده‌ام. شکرگزارم که هرگز موفق نشده‌ام خودم را بکشم، با اینکه برای آن تلاش هم کرده‌ام و این یکی از دلایل من برای نوشتن این کتاب است: فکر می‌کنم که برای اغلب افراد خودکشی انتخاب بدی است. من میل به خودکشی را عمیقاً درک می‌کنم. اینکه نه‌تن‌ها بخواهم بمیرم، بلکه بخواهم فعالانه جان خودم را بگیرم یکی از اولین خاطرات من است؛ و با اینکه این تکانه می‌آید و می‌رود، در عمرم شده که چند روزی، که البته به هفته نرسیده است، وجودداشتن به من احساس خفگی نداده باشد و به پایان‌دادنش فکر نکرده باشم. چندین بار بوده که تلاش کرده‌ام خودم را بکشم و موفق نشده‌ام. (در تاریخ خودکشی، من شخصیت خنده‌داری‌ام، آدمی ذاتاً دست‌وپاچلفتی‌ام که به نظر می‌رسد همیشه بخت با او یار است و به راهش ادامه می‌دهد).

من تنها کسی نیستم که این‌طور است. دوستان زیادی دارم که هر روز به خودکشی فکر می‌کنند و اقدام به خودکشی کرده‌اند، بسیاری از آن‌ها هم بیشتر از یک بار. راز‌هایی در کشتن خود وجود دارد که فقط ما اعضای انجمن مرگ‌دوستان آن را می‌دانیم، همان‌ها که فکر خودکشی برایشان آشنا است، مخصوصاً آن‌هایی که سعی کرده‌اند خودشان را بکشند و موفق نشده‌اند، شاید حتی به‌طور مکرر. ان سکستون، در شعر معروف خود، «نامهٔ خودکشی» تعدادی از این راز‌ها را فاش می‌کند:

می‌توانم اعتراف کنم
که من تنها یک بزدلم
که به حال خودم، خودم، خودم می‌گریم
و به پشه‌ها و شب‌پره‌ها اشاره نمی‌کنم
که به‌خاطر شرایط محیطی
به لامپ‌ها می‌چسبند.

ان سکستون اینجا چه رازی را فاش می‌کند؟ اول اینکه بله، حرف مردم تا حدودی درست است که می‌گویند کسی که خودکشی می‌کند بزدل است؛ و مهم‌تر اینکه، او خود را بزدل می‌داند و آرزو می‌کند کاش یکی از آن شجاع‌دلانی باشد که، با وجود درد و دلسردی و موانع بی‌شمار زندگی، به مسیر خود ادامه می‌دهند. همچنین، با بخش «خودم، خودم، خودم» به رابطۀ بین بزدلی‌اش، خودکشی‌اش و خودبینی‌اش اشاره می‌کند، اشاره به اینکه هر کسی که خودکشی می‌کند می‌داند که بابت خودخواهی‌اش ملامت خواهد شد، چراکه زندگی‌ای که در دستمان است تنها متعلق به خودمان نیست، بلکه شامل تعهداتمان به دیگران نیز می‌شود.

گفتن «خودم، خودم، خودم»، فکرکردن به آن و احساس‌کردن آن چیز نفرت‌انگیز و تحقیرکننده‌ای است؛ بااین‌حال واقعیت است، صدایی بلند است که در تجربۀ زندگی به گوش همه می‌رسد -کدام آدمی پیدا می‌شود که از روی ترس یا جسارت فکر نکرده باشد که خب، اگر من مواظب خودم نباشم، چه کسی خواهد بود؟ - و توی گوشت جیغ می‌زند کی تصمیمت برای تمام‌کردن زندگی‌ات نهایی می‌شود. این «خودم، خودم، خودم» خودکشی را شدنی می‌کند -اگر واقعاً فقط به تو فکر می‌کردم، چطور می‌توانستم خودم را بکشم؟ - و هم‌زمان، همان چیزی است که می‌خواهیم یک بار برای همیشه از شرش خلاص شویم.

در آخر، سکستون بر این تأکید دارد که موضوع فقط بزدلی و خودخواهی نیست، بلکه پای چیز دیگری هم در میان است-چیزی که بعداً بیشتر درموردش خواهم گفت. منظور او چیزی است که فروید (به پیروی از شوپنهاور) آن را سائق مرگ می‌خواند. سائق مرگ همان نیاز بنیادی و بدوی به «چسبیدن به لامپ‌ها» است. سکستون، که یک ماه مانده به تولد چهل‌سالگی‌اش جان خود را گرفت، در شعرش راز‌های زیادی دربارۀ اشتیاق به مرگ افشا می‌کند، و مطمئناً آثار او را باید به هر کسی که با میل به مردن دست‌وپنجه نرم می‌کند توصیه کرد.

اما احتمالاً بهتر است شعر‌های او را فقط کسانی بخوانند که، از لحاظ میل به خودکشی، در شرایط ذهنی نسبتاً مناسبی قرار دارند، چراکه در صداقت و یأسِ نوشته‌های سکستون خودکشی به‌نوعی رمانتیک پنداشته شده است و مواجهه با این رمانتیزه‌شدن برای افراد آسیب‌پذیر خطرناک است. اگر یکی از دانشجویانم به من بگوید که فکر آسیب‌زدن به خودش گریبانگیرش شده و از من بخواهد اگر می‌توانم چند کتاب در این زمینه به او توصیه کنم، ممکن است تعداد معدودی کتاب را به او معرفی کنم (البته طبیعتاً از او خواهم خواست که دربارۀ چیز‌هایی فراتر از کتاب هم با هم صحبت کنیم)؛ اما یک نویسنده هست که هرگز او را به سمتش هدایت نخواهم کرد و آن هم ان سکستون است. نویسندگان دیگری هم هستند که به او معرفی نخواهم کرد: ادوارد لو، دیوید فاستر والاس یا نلی آرکان: این نویسندگان، همان‌طور که بعدتر هم خواهیم گفت، درمورد خودکشی چیز‌هایی می‌دانستند، با جزئیات کامل درموردش نوشته‌اند و در نهایت، خودشان را کشته‌اند.

من همیشه از اینکه افراد با شجاعت تمام می‌آیند و با من درمورد خودکشی صحبت می‌کنند خشنود و ممنونم. موضوع سختی است، حتی می‌شود گفت امروز هنوز تابو است و بیشتر مردم میلی به گفتگو دربارۀ آن ندارند. قبلاً با اعتیاد به الکل و مواد چنین برخوردی می‌شد و از بعضی لحاظ هنوز هم می‌شود (ناشناس‌بودن اعضای سازمان الکلی‌های گمنام و معتادان گمنام هم به همین دلیل است). افسردگی و شکل‌های دیگر بیماری‌های روانی هم قبلاً تابو بوده‌اند و از بعضی لحاظ هنوز هم هستند (برای همین هم، برای مثال، صحبت‌های آزادانۀ قهرمان جهانی ژیمناستیک، سیمون بایلز، دربارۀ دسته‌وپنجه نرم‌کردنش با بیماری‌های روانی جای تحسین و تشویق داشت).

اعتراف به همجنس‌خواهی هم در دوره‌ای نه‌چندان دور تابو بود، هرچند الان ممکن است به نظرمان چنین دوره‌ای عجیب بیاید (و، بسته به بافت فرهنگی‌تان، شاید هنوز هم این مسئله تابو است). پسر یکی از دوستان نزدیکم اخیراً جان خودش را گرفت، و صحبت با او دربارۀ مرگ پسرش حتی برای من هم سخت است، با اینکه ۱۳ سال صرف خواندن و نوشتن دربارۀ خودکشی کرده‌ام و چند سال اخیر را هم روی این کتاب کار کرده‌ام.

بااین‌حال، خودکشی هنوز هم فراگیر است و لازم است درباره‌اش صحبت کنیم و حقیقت این است که تمام ما، اگر با خودمان صادق باشیم، چیزی دربارۀ خودکشی می‌دانیم. قبلاً به دانشجویانم می‌گفتم که اگر کلیدی روی شکممان داشتیم که با آن می‌شد به زندگی‌مان پایان دهیم، هیچ‌کس تا ۱۸ سالگی زنده نمی‌ماند. به‌خاطر همین، برایم به‌خصوص مهم است که تا جایی که می‌توانم با شما صادق باشم و دربارۀ اشتیاق و اقداماتم برای کشتن خودم دروغ نگویم. اگر سرتان کلاه بگذارم، دستم را می‌خوانید.

زیرا واقعاً از بعضی لحاظ زنده‌نماندن آسان‌تر است. این نکته هم که هیجانات منفی همان هیجاناتی هستند که بیشتر بر حضور خود پافشاری می‌کنند اوضاع را بدتر می‌کند. خوشحالی و امنیت را به تزلزل و زودگذری می‌شناسند. اما عصبانیت، افسردگی، ترس: چه چیزی از این‌ها قطعی‌تر حس می‌شود؟ (هرچند، در این هم اشتباهی هست: هیجانات، مانند فکرها، می‌آیند و می‌روند). اکثر اوقات زندگی وامانده خیلی سخت است. بسیاری از ما لحظات پروحشتی را تجربه می‌کنیم و همۀ ما خسته می‌شویم.

همۀ این‌ها بحث را می‌رساند به دلیلم برای نوشتن کتاب چطور خود را نکشیم ۱. می‌خواهم با این کتاب صمیمانه و دقیق نشان بدهم چه حسی دارد که بخواهی خودت را بکشی، حتی گاهی هر روز به این فکر کنی و، باوجوداین، به زنده‌ماندن ادامه بدهی، و دلایل بخصوص خودم برای این کار را به اشتراک بگذارم. از بیش از یک دهه پیش که شروع کردم دربارۀ این موضوع حرف زدم و نوشتم، افرادی که احساسات تاریک خودبیزاری و یأس مرا مشابه احساسات خود دیده‌اند با من تعامل‌های بسیاری داشته‌اند و به من گفته‌اند داستان زندگی من به آن‌ها کمک کرده است.

واقعاً نگرشم به خودکشی تغییر کرده است، تا حدی به‌خاطر نوشتن دربارۀ آن، اما بیشتر به‌خاطر تعاملاتم با افرادی که خودکشی‌گرا بوده یا هستند. کم‌کم متوجه می‌شوید که معیوب نیستید، آدمی دست‌وپاچلفتی در دنیای موفقیت‌های بی‌دردسر نیستید. دانستن اینکه دیگران هم چنین احساساتی دارند -و اینکه متوجه شوید اشکالی ندارد که چنین احساسی دارید- کمک می‌کند که بفهمید ایراد از شما نیست. اغلب اوقات خود فکر اینکه ما ایراد داریم ما را از لبۀ پرتگاه هل می‌دهد.

گروهی وجود دارد به نام خودکش‌های گمنام که من هر کس را که این متن را می‌خواند و گرایش به خودکشی دارد تشویق می‌کنم در یکی از جلسات آن‌ها شرکت کند (در زوم جلسه برگزار می‌کنند). مشابه همین، خطوط تماس مقابله با خودکشی و، همین اواخر، چت‌های آنلاین مقابله با خودکشی هم دردسترس‌اند. اما با توجه به تجربۀ شخصی خودم، این دست کمک‌ها آن‌قدر که آدم انتظار دارد مجاب‌کننده نیستند.

خود من نمی‌خواهم با خط مقابله با خودکشی تماس بگیرم -مخصوصاً که آن‌قدر که می‌خواهند باور کنید ناشناس‌اند ناشناس نیستند و این خود بخشی از مشکل است، چون می‌توانند پلیس را در خانه‌تان بفرستند و اگر فکر کنند دلیل موجهی وجود دارد، این کار را خواهند کرد (من اینجا فقط از تجربۀ خودم صحبت می‌کنم: خطوط مقابله با خودکشی هر روز جان آدم‌ها را نجات می‌دهند، و در اقدامات جمعی ما برای کمک به افرادی که در خطرند منبع بی‌نظیری حساب می‌شوند).

همچنین، نمی‌خواهم با یک غریبه یا گروهی از کسانی که نسبتاً غریبه‌اند دربارۀ اشتیاقم به کشتن خودم چت کنم، آن هم وقتی که این میل در اوج خود قرار دارد. کاری که می‌توانم انجام بدهم، و انجام داده‌ام، این است که چیزی بخوانم که کمک می‌کند این تکانه در آن روز خاص بگذرد یا، مهم‌تر از این، به من کمک کند لحظه‌ای بایستم و حتی دربارۀ جذابیت کشتن خودم مردد شوم. انتظار ندارم افکار خودکشی‌گرایانه‌ام برای همیشه از بین بروند، بااین‌حال، خوشحالم که احتمالاً روبه‌زوال‌اند.

اما باور دارم که نگرشم به این فکر‌ها می‌تواند تغییر کند؛ که می‌شود جذابیتشان کمتر شود و کمتر پافشاری کنند؛ و واقعاً نگرشم به خودکشی تغییر کرده است، تا حدی به‌خاطر نوشتن دربارۀ آن، اما بیشتر به‌خاطر تعاملاتم با افرادی که مایل به خودکشی بوده یا هستند.

فرض کنید دوستی پیش شما می‌آید و می‌گوید «یک اسلحه خریده‌ام، تصمیم گرفته‌ام همین امروز به سر خودم شلیک کنم» (این دوست هیچ بیماری لاعلاجی ندارد و به‌جز آن هم مثل همیشه‌اش به نظر می‌رسد). موقعیتی به ذهنتان می‌رسد که در آن موافق باشید چنین کاری ایدۀ خوبی است؟ قطعاً نه. وقتی شخص دیگری این طور فکر می‌کند، این نکته که خودکشی فکر بدی است برایمان واضح و روشن است و، بااین‌حال، وقتی خودمان به این شکل فکر می‌کنیم، به‌نوعی قادر به دیدن این حقیقت آشکار نیستیم که خودکشی بهترین راه‌حل برای مشکلات ما نیست.

کِن بالدوین، که از یک اقدام به خودکشی با پریدن از روی پل گلدن گیت جان سالم به در برد، قول مشهوری دارد: بلافاصله بعد از پریدن «متوجه شدم هر چیز زندگی‌ام که فکر می‌کردم درست‌شدنی نیست کاملاً درست‌شدنی بوده -به‌جز همین که الان پریده‌ام». یا جوئل رز، با فاصلۀ کمی از مرگ دوستش، انتونی بوردین، دربارۀ او می‌گوید «از زمانی که این اتفاق افتاده است، من همیشه این احساس خفه‌کننده را دارم که حتماً به خودش قول داده این کار را بکند، یعنی جان خودش را بگیرد، و بعد گفته است: ‘اوه لعنتی، من چه کار کردم؟ ’».

امیدوارم این روایت‌های صریح از زبان کسی که همواره متمایل به خودکشی بوده است بتواند به آن‌هایی که چنین فردی در زندگی خود دارند یا داشته‌اند کمک کند تا هم با او و هم با خودشان مهربان‌تر باشند. وقتی که دربارۀ خودکشی فکر یا صحبت می‌کنیم، باید تلاش کنیم که این کار را با احتیاط انجام دهیم.

*استاد دانشگاه میزوری، دانشگاه اشوکا و برندهٔ جایزهٔ گوگنهایم

منبع: ترجمان

ترجمه: محدثه دنیائی

سایر اخبار
ارسال نظرات
غیر قابل انتشار: ۰ | در انتظار بررسی: ۰ | انتشار یافته: