روزی که خاله ام از من خواست تا دوستم را برای پسرش خواستگاری کنم، قلبم از جا کنده شد چراکه من خودم عاشق پسرخاله ام بودم ولی نمیتوانستم به کسی چیزی بگویم تا این که سرنوشت به گونهای رقم خورد که ...
به گزارش روزنامه خراسان، اینها بخشی از اظهارات زن ۳۲ سالهای است که برای پیگیری پرونده طلاق وارد مرکز انتظامی شده بود. این زن جوان با بیان این که از خیانتهای همسرم خسته شده ام و دیگر نمیتوانم به این زندگی نکبتبار ادامه دهم درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: در دوران کودکی پدرم را به خاطر ابتلا به بیماری صعب العلاج ازدست دادم و مادرم سرپرستی من و برادر کوچکترم را به عهده گرفت، اما به خاطر این که پدرم حسابدار یک اداره دولتی بود، بعد از مرگ او بیمه حقوق پدرم را پرداخت میکرد و ما مشکل مالی نداشتیم.
مادرم نیز مدام از اخلاق خوب پدرم در دوران کوتاه زندگی مشترک خودشان سخن میگفت و با حسرت از گذشته اش یاد میکرد که دیگر تکرار نخواهد شد.
به همین دلیل هم هیچ گاه ازدواج نکرد و تنها با یاد وخاطرات پدرم به زندگی ادامه داد. در این شرایط من هم با خانواده خاله ام ارتباط بسیار صمیمانهای داشتم تا این که عاشق پسرخاله ام شدم ولی هیچ وقت به کسی چیزی نگفتم البته «آرمین» هم توجه خاصی به من نشان میداد و رابطه اش با من بسیار طبیعی و خانوادگی بود.
از سوی دیگر مادرم اصرار میکرد تا درس بخوانم و به دانشگاه بروم. هنوز آخرین سال دبیرستان را میگذراندم که روزی مادر و خاله ام از من خواستند تا دوستم «وحیده» را برای «آرمین» خواستگاری کنم. انگار قلبم از جا کنده شد، من خودم عاشق «آرمین» بودم و حالا باید از دوستم خواستگاری میکردم.
بالاخره مجبور شدم و آرمین و «وحیده» در حالی باهم ازدواج کردند که من از شدت افسردگی گوشهگیر شده بودم. آنها بعد از ازدواج به یکی از شهرهای اطراف مشهد رفتند و من هم در آزمون سراسری در رشته پرستاری پذیرفته شدم.
با آن که علاقه زیادی به این رشته نداشتم ولی به ناچار به شهر دیگری رفتم و به تحصیل ادامه دادم. هنوز تحصیلاتم به پایان نرسیده بود که روزی یکی از همکارانم در بیمارستان از من خواستگاری کرد و من با وجود مخالفتهای مادرم با «هوشیار» ازدواج کردم.
چند ماه بعد که تحصیلاتم به پایان رسید، قرار شد مجلس عروسی در باغ یکی از بستگانم برگزار شود. اما آن شب هرچه مهمانان در انتظار داماد ماندند خبری از او نشد تا این که یکی از دوستان «هوشیار» وحشت زده تماس گرفت و گفت: «هوشیار» بعد از خروج از آرایشگاه با خودرو تصادف کرده و الان در بیمارستان است.
هراسان و نگران به بیمارستان رفتم ولی همسرم در کما بود و ۳ روز بعد هم جان سپرد. این گونه بود که من در ۲۳ سالگی بیوه شدم و تا یک سال هر روز به مزار «هوشیار» میرفتم و به بخت سیاه خودم میگریستم.
حالا دیگر حتی به بیمارستان نمیرفتم و در خانه خودم را حبس کرده بودم تا این که بالاخره با اصرار و نصیحتهای اطرافیانم دوباره به بیمارستان بازگشتم. درهمین روزها پسر عموی یکی از همکارانم که چند بار مرا در بیمارستان دیده بود با وساطت همکارم به خواستگاری ام آمد و بدین ترتیب من با «کوروش» ازدواج کردم تا گذشته را از یاد ببرم. ولی چند ماه بعد متوجه شدم که کوروش با زن غریبهای ارتباط دارد و به من خیانت میکند.
به همین دلیل به خانه مادرم رفتم و او را تنها گذاشتم ولی «کوروش» به سراغم آمد و با عذرخواهی تعهد داد که دیگر چنین اشتباهی را نمیکند، اما او باز هم این رفتار زشت خود را تکرار کرد. با آن که صاحب دختری زیبا شده بودم ولی دیگر آن رابطه عاطفی و عاشقانه را با کوروش نداشتم چراکه او را مردی خیانتکار میدانستم به گونهای که شاید ۲۰ بار مچ او را گرفتم و هربار فقط عذرخواهی میکرد. من هم اهمیتی نمیدادم و دیگر برایم رفتارهایش بیمعنی بود تا این که روزی وقتی سرگرم کارم بودم ناگهان روی تخت اورژانس جوانی را به بیمارستان آوردند که تصادف شدیدی کرده بود.
یک لحظه درجا خشکم زد. او آرمین پسرخاله ام بود که مدت زیادی خبری از او نداشتم. بلافاصله اقدامات درمانی را شروع کردم و در مدت یک ماه که «آرمین» بستری بود، خودم امور مربوط به پرستاری را انجام میدادم.
در یکی از این روزها «آرمین» با شرمندگی خاصی گفت: از همان روزهای کودکی علاقه خاصی به من داشته و به مادرم نیز گفته بود، اما مادرم مخالفت کرده و از او خواسته بود در این باره چیزی به من نگوید تا من بتوانم درسم را بخوانم و ...
با وجود این، من بازهم عشقم را پنهان کردم و به آرمین نگفتم که من هم روزی عاشق او بودم چراکه نمیخواستم دوستم «وحیده» زجرهایی را تحمل کند که من به خاطر خیانتهای همسرم تحمل کردم.
در واقع اگر من به دوستم خیانت میکردم پس دیگران حق داشتند که با شوهر من ارتباط داشته باشند! این بود که به او گفتم، اما من هیچ علاقهای به تو نداشتم و تنها تو را پسرخاله ام میدانستم ...
حالا هم حدود ۲ ماه است که «کوروش» من و فرزندم را رها کرده و با یک زن غریبه دیگر به مسافرت رفته است و من هم برای پیگیری پرونده طلاق آمده ام، اماای کاش...
با دستور سرگرد آبکه (رئیس کلانتری طبرسی شمالی مشهد) بررسیهای قانونی و مشاورهای درباره این پرونده به گروه مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی کلانتری سپرده شد.