در تاریخ، چیزهای زیادی را به افراد زیادی نسبت داده و به آنها گفتهاند «پدر»! مثلا والتر کمپ (Walter Camp)، پدر فوتبال مدرن یا گرگور مندل (Gregor Mendel)، پدر علم ژنتیک. اما یکی از پزشکان مجارستانی مولد چیزی بود که رک و پوست کنده نیازی به اجداد ندارد! ایگناز سملوایس (Ignaz Semmelweis)، پدر شُستن دست.
برای آشنایی بیشتر با زندگی غم انگیز و مرگ طعنه آمیز دکتر سملوایس، مطلب زیر را بخوانید.
دکتر سملوایس در اواسط دهه ۱۸۰۰ فرد فعالی در پزشکی بود. زمانی که پزشکان هنوز اعتقادات عجیب و غریب داشتند و نمیدانستند که دقیقاً در داخل یک اندام معمولی معمولی چه میگذرد، او متفاوت عمل میکرد.
در آن زمان، در واقع بیمارستانها آنقدر ناکارآمد بودند که تازه مادران به دلیل آنچه «تب کودک» مینامند، با نرخ ۲۰ درصدی میمُردند (در مقایسه با نرخ مرگ و میر ۲ درصدی زایمانهای خانگی).
روال روزانه پزشکان حول محورهای زندگی انسان میچرخید: زایمان نوزادان و انجام کالبد شکافی. در این میان به نظر سملوایس، این اتفاق که پزشکان دستانشان را از یک جسد آلوده به بیماری درمیآوردند و سپس آنها در بدن یک زن باردار سالم میبردند، که به طور قابل توجهی احتمال مرگ آن مادر را بیشتر میکرد.
درنتیجه، او قانونی را در بیمارستان خود وضع کرد که پزشکان باید دستان خود را بین کالبد شکافی و زایمان بشویند. پس از این، نرخ مرگ و میر مادران بلافاصله به ۲ درصد کاهش یافت.
با این حال، متأسفانه سرعت کند علم در آن زمان و غرور پزشکانِ دیگر، چوبی را در پرههای چرخ پیشرفت دکتر سملوایس گذاشت. شکلی از نظریه میکروب در اوایل دهه ۱۵۰۰ ارائه شده بود که تقریباً تا سال ۱۹۰۰ ادامه پیدا کرده بود و پیشرفتی هم نداشت؛ بنابراین سملوایس هیچ علمی پذیرفته شدهای برای اثبات کشف خود نداشت. او کوههایی از دادهها و انبوهی از مادران زنده داشت، اما همه اینها با غرور پزشکان قابل مقایسه نبودند!
در عوض، پزشکان در آن زمان تحت تاثیر انواع افسانهها بودند. یکی از این افسانهها این بود که یک پزشک طبق قانون اساسی نمیتواند نجس باشد! اگر پزشکی دستهای خود را بشوید اعترافی به پلیدی اوست.
در نتیجه، پزشکان همرده سملوایس شورش کردند و شروع به خرابکاری در کل زندگیاش کردند. آنها کاری کردند که او ترفیعش را از دست بدهد. سپس به طور کامل از بیمارستان بیرونش انداختند. سملوایس نتوانست جای دیگری کار پیدا کند و به زودی دچار یک مشکلات روانی و دائم الخمر شد.
با گذشت سالها، اندک دوستان باقیمانده او نگران و شرمسار او شدند. خشم، الکل یا آلزایمر ذهن او را به هم ریخته بود.
این شد که دوست دیرینه و مربی او، فردیناند ریتر فون هبرا، از او دعوت کرد که بیاید و از یکی از بیمارستانهای جدیدش دیدن کند. وقتی سملوایس به آنجا رسید، مشخص شد که فریب خورده است. فون هبرا با بهترین نیت او را به یک آسایشگاه روانی کشانده بود.
این اتفاق، سملوایس را به وحشت انداخت. او با مأموران درگیر شد و دستش را برید. بریدگی او خیلی زود عفونی شد، به شدت چرک زد و در نهایت او را کُشت!
بله! این داستان زندگی پدر شستن دست بود.