در اواخر دهه قرن نوزدهم پس از سقوط اُرزگان از مناطق هزاره نشین افغانستان بدست نیروهای “عبدالرحمن خان” امیر ظالم و پشتون تبار، عده زیادی از مردم کشته شدند و مال و اموالشان غارت شد و دختران و کودکانشان به عنوان کنیز و برده فروخته شد. (البته باید گفت عبدالرحمن بسیاری از سران پشتون را نیز از دم تیغ گذراند.)
به گزارش «زیسان» به نقل از راز بقا، این بردگان بیگناه آن قدر زیاد بودند که امیر از مالیات آنها لشکرش را برای یک سال تامین هزینه میکند. وقتی ارزگان در شرف شکست و نابودی قرار میگیرد، عدهای از زنان دلیر و بیپروای ارزگانی اسلحۀ گرم و شمشیر به دست میگیرند و شروع به جنگ و گریز با لشکر امیرمیکنند. وقتی لشکرعبدالرحمان با تمام توان به جنگ رو به رو با یاران شیرین میشوند.
به نقل از تاریخ ما؛ فرمانده شیرین، چون سردار کارآزموده هزاره تن به نبرد تن به تن میدهد و تا آخرین توان با یارانش میجنگند، اما وقتی توان رزمیانان رو به کاهش مینهد، فرمان عقب نشینی میدهد. شیرین هفت شبانه روز آبادی به آبادی در کمال دلیری و کارآزمودگی با دختران هم سن و سالش تن به جنگ و گریز میدهد و سرانجام به کوه چل دختران میرسند. شیرین با یارانش از کوه بالا میرود و لشکر امیر به تعقیب آنان از کوه بالا میشوند. شیرین در آخرین قلۀ کوه از یارانش میخواهد که سنگر گیرند و تا آخرین لحظه با سنگ از پیشروی دشمن جلوگیری کنند. آنان تا دم غروب به سمت دشمن سنگ میاندازند و دشمن با گلوله پاسخ میدهند.
سرانجام دشمن در چند قدمیشیرین و یارانش میرسند. شیرین رو به سمت ارزگان غارت شده میکند و به یارانش میگوید، نه راه بازگشت مانده و نه پای فرار. دشمن در چند قدمی ماست. ننگی تلختر از این نیست که بهعنوان کنیز و برده در بازارهای قندهار و کابل به فروش برسیم و یا گرم کننده بزمهای بوزینههای امیر باشیم. همه باهم به سمت قله حرکت میکنیم و از لاخ بلند کوه به سمت ابدیت، جاودانگی و تاریخ پرواز میکنیم. دشمن که در چند قدمیشیرین و یارانش رسیده بودند، ناباورانه شاهد زیباترین مرگ خودخواسته دختران آزاد و سر بلند هزارههای ارزگانی میشوند.
آنان با تعجب میبینند که چهل عقاب بلند پرواز هزاره دست به دست هم از بلندای کوه پرواز میکنند و با شکوه و شگرف بیمانند به پایین کوه فرود میآیند. صخرههای سخت و تیغ مانند کوه آنان را به گرمی در آغوش میکشند و در پایین دست خود جای ابدی و جاودانه برای آنان آماده میکنند.
کوه غرقه در خون به بلندای تاریخ فریاد میکشد و دامنش را برای فرود عقابهای خانه زاد خود میگشاید. بلند پروازان تاریخ هزارستان به آرامی فرود میآیند و درحالی که دست همدیگر را به سختی فشرده بودند، تن به خواب ابدی میدهند. دشمنان با دیدن این شکوه و شگرف بیهمتا حیرت زده و سرافگنده به ارزگان بر میگردند.
این فاجعه آن قدر هولناک و غمگین انگیز رخ میکشد که دشمنان شیرین و یارانش از راه آمده باز میگردند و شرمسار ارزگان را برای همیشه ترک میکنند. فرمانده این فاجعه که به نام چرخی یاد میشد. مستقم به کابل میرود و سلاح از تن در میآورد و سرپرستی چند اسیر ارزگانی را به عهده میگیرد.
او تا آخرعمر شبها بدون کابوس نمیخوابد و روزها با تلخی و تیره روزی با خود حرف میزند و گاهی دور از چشم مردم بر خود فریاد میکشد و سر به دیوار میکوبد. سرانجام این مرد توسط بازماندگان حکومت امیر به زندان میافتد و با تمام خانواده قتل و عام میشود.