گزارشی تکاندهنده از بهشتزهرا در روزهای هولناک کرونا

سیامک صدیقی_ روزنامه شرق: ما باید چند قبر میکندیم؟ هیچکس پاسخ روشنی نداشت که بدهد. خودمان هم دوست نداشتیم به فاجعهای که کرونا قرار بود رقم بزند فکر کنیم. کرونا با شایعههای وحشتناک به تهران رسیده بود و جلسات قبرستان بلافاصله با اولین پچپچهها شروع شد. مرگهای مشکوک، خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردیم پای قبرستان را به ماجرا باز کرد و هر روز همه معاونان و مدیران دور هم جمع میشدیم و درباره ویروسی که هیچچیزی دربارهاش نمیدانستیم حرف میزدیم.
اما اولین مصوبات این جلسهها، بسیار هولناک و صریح ابلاغ شد. اول: فعالکردن دو سوله بحران برای انتقال جنازههایی که نمیدانستیم قرار است به چه عددی برسد؛ و دوم: آمادهکردن قبرهای جدید... آنهم با قید فوریت.
قبرستان همیشه تعداد زیادی قبرهای آماده دارد که برای ماههای پیشرو ذخیره شدهاند، اما آیا این عددها برای روزهای بحرانی کافی بود؟ ما چیزی نمیدانستیم. پس باید شروع میکردیم به خاکبرداری و قبرچینی در هکتارها زمین. بلافاصله برای دو قطعه جدید قراردادهای مجزا امضا کردیم؛ برای ۶۰ هزار قبر جدید و این ۶۰ هزار قبر ذخیره، اگر در آن روزهای شایعهسازی و اخبارهای ساختگی به بیرون درز میکرد، چه آشوبی درست میشد؟ معاون عمرانِ در روزهای پیچیده کرونا با موهایی که سپیدی بر سیاهیاش غلبه کرده است، ماجراهایی از آن روزها بیرون میکشد. «پر آبِ چشم» و داغ، آشکارا روی لحن مهندس فاطمی نشسته است:
از همان روزهای ابتدایی، «آزمون و خطا» جای قوانین الزامآور نشسته بود. قانونهای یکروزه و دوروزهای که بدون هیچ پشتوانه علمی و یکهو از این سازمان و آن وزارتخانه صادر میشد و همه را درگیر میکرد. یک روز میگفتند هر وقت بیرون میروید، حتما دستکشهای نایلونی بپوشید، یک روز تمام سطوح را ضدعفونی میکردند، یک زمان تأکید میکردند که فلان داروها برای بهبود کرونا جواب داده است و.... بعد تمام این الزامهای قطعی نقض میشد و بایدهای دیگر جای آنها را میگرفت.
قبرستان هم تصمیمهایش به آزمون و خطا افتاده بود. پروتکلهای عجیب و غریبی ابلاغ میشد که نه با عقل جور درمیآمد و نه قابلیت اجرا داشت. مثلا درباره عمق قبرها دستور داده بودند که باید شش متر و نیم زمین را گود کنیم و جنازه را در آن عمق به خاک بسپاریم. ما در شرایط عادی برای قبرهای سهطبقه، دو متر و نیم پایین میرفتیم و این عددی که قانون کرده بودند اصلا امکانپذیر نبود. جلسه پشت جلسه گذاشتیم و فریاد زدیم که خاکسپاری در این عمق شدنی نیست و در نهایت ریزش قبور در برخی قبرستانهای استانهای دیگر که تا این عمق پایین رفته بودند، باعث شد این الزام را بردارند.
یکی دیگر از حکمهای عبثی که صادر کرده بودند و آن اوایل بر اجرای آن پافشاری هم داشتند، حمل جنازههای کرونایی با نعشکشهای یخچالدار بود. مگر ما اصلا چند آمبولانس داشتیم که این قید را هم اضافه کرده بودند؟ ما همان روزها بهشدت نگران بودیم که مبادا آمبولانسهایمان کفاف جنازهها را نکند. همین هم شد؛ بعد از یک ماه از ورود اولین جنازه کرونایی، تعداد فوتیها آنقدر زیاد شده بود که برخی آمبولانسهای ما ۱۰ و ۱۵ جنازه را کنار هم میچیدند و باز ماشین کم آورده بودیم از بسیاری مبتلایانی که در بیمارستانها فوت میکردند.
یا مثلا اصرار داشتند که جنازههای کرونایی همگیشان در گوشهای مشخص از قبرستان، دور از فوتیهای دیگر دفن شوند تا احتمال انتشار ویروس به حداقل برسد. ما نمیخواستیم ۱۰ سال بعد بخشهایی از قبرستان را با دست نشان بدهند و بگویند این قطعه و آن قطعه کروناییها دفن شدهاند و همین شد که شروع کردیم به دلیل آوردن و مخالفت و در نهایت این پیشنهاد هم اجرائی نشد و کروناییها در تمام بهشت زهرا با رعایت پروتکلهای سفت و سخت دفن شدند.
با این حال فشارها و هراسها به حدی بود که برخی قوانین با وجود آسیبهای بسیاری که داشت اجرائی شد. مثلا تأکید داشتند که قبل از دفن، نایلون دور جنازه پیچیده شود و این الزام فریاد طرفداران محیط زیست را درآورده بود و ما چارهای جز اطاعت نداشتیم. یا آهکپاشی درون قبر کروناییها که وزارت بهداشت از همان روزهای اول اصرار داشت که انجام شود.
آژیر خطر
ما باید تمام زیرساختها را آماده میکردیم. تعداد قبرها داشت با سرعت اضافه میشد. بحران به حدی برقآسا بود که بهراحتی میتوانست غافلگیرمان کند. در شرایطی که تمام شهر قرنطینه بود، در قبرستان شتاب و تلاطم بیداد میکرد. غسالخانه، آب و برق اضطراری میخواست و لباسهایی که غسالها ملزم به پوشیدن آن بودند، چنان حرارتی در آخرین روزهای زمستان ایجاد میکرد که باید برای خنکشدن سالن تطهیر و سوله بحران، چیلرهای بزرگ نصب میکردیم. اما زمانی بحران را با گوشت و پوست خود احساس کردیم که کارخانهها و تولیدیها تعطیل شد. آمار مردهها صعودی شده بود و کارگاهها، مواد مورد نیاز ما را تولید نمیکردند، کارگرها دورکار شده بودند و ما مانده بودیم و صدها جسدی که هر روز و هر روز به قبرستان میآمد.
زنگ خطر با تمام قدرت برای سیمان و سنگ لحد و سدر و کافور و کفن به صدا درآمد. سنگ لحد یک قطعه بتونی است که فقط به درد آرامستان میخورد و اطراف و روی جنازه میگذارند. هیچ مغازهای در بازار سنگ لحد ندارد که امروز سفارش بدهیم و فردا تحویل بگیریم. ما برای هر قبر سهطبقه، ۳۰ سنگ لحد میچینیم، یعنی برای هر جنازه، ۱۰ سنگ. در این شرایط کارخانههایی که ما از آنها لحد میگرفتیم، تعطیل شده بودند و این یک فاجعه عظیم بود. هم کارگرها دورکار شده بودند و هم برق کارخانهها تأمین نمیشد و تولید نداشتند. سیمان نایاب شده بود و عملا به بنبست رسیده بودیم. کارگاهها میگفتند شما به ما سیمان برسانید، ما با کارگرهای محدود سنگ لحد را تأمین میکنیم. اما سیمان پیدا نمیشد. دیگر صحبت از صرفهجویی و اقتصادیبودن در میان نبود. حاضر بودیم به هر قیمت که شده سیمان تهیه کنیم. بارها و بارها دفتر وزیر رفتیم و درخواست دادیم از هر کجای ایران شده سیمان به ما برسانند. سیمان از فارس و خراسان و لرستان میرسید، اما باز هم جوابگو نبود. باید طرحی نو درمیانداختیم.
بحران به اندازهای عمیق بود که یک روزهایی اگر نیمساعت سنگ لحد دیر میرسید، دستمان خالی میماند و نمیدانستیم باید چه کنیم. میتوانم بگویم لحد آن روزها، استراتژیکترین نیاز ما در قبرستان بود. مثلا اگر کفن تمام میشد، میتوانستیم به هر مغازه پارچهفروشی برویم و پارچههای سفید بخریم، اما اگر تمام کشور را بگردید، نمیتوانید یک سنگ لحد پیدا کنید و.... استرس پیرمان کرده بود.
دقیقا در همان روزهای اضطراب و سرگردانی برای جستوجوی سنگ لحد، یکی از ناظران شرعی گفت که هیچ کجا توی شرعیات چیزی درباره جنسِ لحد نوشته نشده است؛ یعنی الزامی ندارد که حتما جنسش از سنگ باشد، فقط باید سطح قبر را بپوشاند تا خاک روی جنازه نریزد؛ و همین موضوع دست ما را باز گذاشت تا فکرمان به همهجا برود. از هرکجا که میشد خبر میگرفتیم و دنبال نشانهها و پیشنهادها میرفتیم. کارخانهای پیدا کردیم که از ترکیب خاکاره و پلاستیک، خمیری تولید میکرد که به هر شکل و ابعادی که میخواستیم قالب میزد، اما قیمتش بسیار بالا بود و، چون نیاز حیاتی ما را میدانست، قیمت را آنقدر بالا برد که بهصرفه نبود، اما حتی این هم باعث نشد که ما از تقاضایمان دست بکشیم. چند نمونه خریداری کردیم و فرستادیم برای آزمایش. اما نتایج نشان داد که این قطعات توی خاک میپوسد و به کار نمیآید.
یکی دیگر از گزینهها، خرید بلوکهای لیکا بود؛ قالبهایی سبک، اما مقاوم. بدبختانه پایه این بلوکها هم سیمانی بود و خیلی زود به خاطر کمبود برق و سیمان، دوباره به بنبست رسیدیم.
در برخی قبرستانهای شمال کشور هم از چوب استفاده میشد که برای بازدید به آن قبرستانها هم رفتیم و مشخص شد که تأمین آن همه چوب برای فوتیهای تهران مقدور نیست.
تمام آدرسها به بنبست ختم میشد و وضعیت سنگ در بهشت زهرا به مویی میرسید و پاره نمیشد. در همین مخمصه، پیگیریها به کارخانهای در یزد رسید که بلوکهای سبکی تولید میکرد که پایهاش سیمان نبود. بلوکها را با خاک مخصوصی تولید میکردند که معدن آن در نزدیکی کارخانه قرار داشت و آنقدر مقاوم بود که حتی در ساختمانسازی هم استفاده میشد. ما سفارش دادیم و اتفاقا بسیار به کارمان آمد؛ مخصوصا در دیوارچینی قبرهای ۳۰ ساله که هرکدام دستکم ۷۵ سنگ لحد نیاز داشت.
غسالخانه صحرایی و تصویری آخرالزمانی
شستوشوی جنازه، جدیترین چالش ما در اولین روزهای کرونا بود. کسی جرئت نمیکرد دست به جنازه بزند و وزارت بهداشت هم اصراری برای غسل نداشت. فقط مانده بود فتوای مراجع که بسیاری از آنها اعلام کردند تیمم هم صحیح است.
ما در قبرستان دو سوله برای مدیریت بحران داشتیم که در تمام این ۵۰ سالی که از عمر بهشت زهرا میگذشت، هیچوقت استفاده نشده بود. ابتدا این دو سوله را برای ورود جنازههای کرونایی تجهیز کردیم. آنجا تیمم از روی کاور انجام میشد و میت میرفت برای دفن.
اما فرایند به این سادگیها هم نبود. بسیاری از خانوادههای داغدار بههیچوجه پای کار نمیآمدند؛ نه برای شناسایی جنازه و نه حتی برای خواندن نماز میت. یعنی کسی راضی نمیشد به سولهای بیاید که جنازههای کرونایی دراز به دراز روی زمین چیده شده بودند. صحنه آنقدر وحشتناک بود و جنازهها طوری روز به روز افزایش پیدا میکرد که حتی غسالهای ما که داوطلبانه برای تیمم میآمدند، همگی وصیتشان را نوشته بودند و امید چندانی نداشتند که زنده بمانند.
شستوشوی اموات از قم شروع شد و چند روز بعد، تهران دومین شهری بود که غسل را آغاز کرد؛ دقیقا ۴۵ روز بعد از ورود اولین جنازه. اما زمزمهها برای غسل کروناییها از همان روزهای اول و اولین فوتیها شروع شد. برخی از طلبهها و حتی استادان حوزههای علمیه هر روز میآمدند بهشت زهرا و تحصن میکردند و به تیمم اموات آن هم از روی کاور بهشدت اعتراض داشتند و میگفتند خودشان حاضرند آستین بالا بزنند و جنازه مؤمنان را غسل بدهند و آنقدر واخواهی کردند و جلسه گذاشتند تا سرانجام مجوز گرفتند که غسالخانهای صحرایی در بهشت زهرا دایر شود.
مجوز که صادر شد، سپاه پای کار آمد و ابلاغ کردند تا زمینی را بسیار دورتر از سالن تطهیر برای غسالخانه سیار مهیا کنیم. پس از بررسیهای فنی، زمینی ۲۰ هکتاری پشت مقابر خانوادگی مورد توافق قرار گرفت و کار شروع شد. ما دوباره باید زیرساختها را آماده میکردیم و تأمین آب و برق و چاههای عمیق برای خروجی پسابهای کرونایی با ما بود. وانهای بزرگی هم آورده بودند برای غسل ارتماسی؛ قرار بود درون هرکدام از وانها به ترتیب کافور و سدر و آب خالص بریزند و جنازه را به ترتیب درون وانها بگذارند و غسل بدهند.
کار با سرعتی تمام عملیاتی شد، اما غسالخانه صحرایی چالشهای بسیار جدی هم داشت و ساخت آن به این سادگیها نبود؛ مهمترین چالش از همان ابتدای کار جلوگیری از درز اخبار به بیرون قبرستان بود. کاری که ما انجام میدادیم داستانهای حفاظتی پیچیدهای داشت که باید مخفی میماند. اگر همان روزها یک خبر از این تشکیلات به بیرون میرفت، قطعا میتوانست فضای روانی جامعه را کن فیکون کند. کرونا با شایعههای ترسناک به ایران رسیده بود و جامعه بهشدت دستخوش شایعهها و خبرسازیهای جدید بود.
معضل دوم مربوط به تصفیه آبی بود که پس از غسل جنازهها درون وانها میماند؛ ما برای پساب کرونا، چاه جذبی حفر کرده بودیم که قطعا صد درصد اصولی نبود و حتما موضوعات مربوط به آلایندگی خاک و آب زیرزمینی وجود داشت؛ صحبت درباره ویروسی است که تازه آمده بود و هیچکس چیزی درباره آن نمیدانست؛ و در نهایت سؤالات شرعی خاصی هم پیش آمده بود که پاسخ به آنها پروژه را به تأخیر میانداخت و آنقدر طولانی شد که فتوا برای غسل شرعی جنازهها رسید و غسالخانه صحرایی به تاریخ پیوست.
از دورکاری تا دوبلکاری
آمار روزانه مرگ؛ این ترسناکترین اخباری بود که مردم در روزهای اوج کرونا، هر لحظه با وحشت و استرس دنبال میکردند. انگار مرگ را پاشیده بودند توی خیابانها که تمام شهر قرنطینه شده بود. آمارهای وحشی که آنقدر بالا میرفت که هولی بزرگ به دل مردم میانداخت، آنطور که کسی جرئت نمیکرد حتی یک لحظه برای خرید ملزومات روزانه از خانهاش بیرون بیاید. اما بچههای ما در تمام آن روزها اینجا در قبرستان داشتند آن عددها را غسل میدادند. عددهایی که آمارهای روزانه تکرار میکردند و تمامشان اینجا روی سنگ غسالخانه افتاده بودند... تا آن روز... آن روزِ نکبت که جنازهها به عدد ۵۰۰ رسید، روز سیاه بهشت زهرا که در ۵۰ سال تاریخ این قبرستان بیسابقه بوده است؛ آن روز که ۳۵۰ جنازه کرونایی را در ۱۲ ساعت به قبرستان آورده بودند و جنازه تمام نمیشد.
۱۸۰ جنازه؛ این نهایت عددی است که آرامستان بهشت زهرا میتواند در یک روز پذیرش کند. حالا تجسم کنید این عدد به ۴۰۰ و ۵۰۰ برسد. فکر میکنید برای کارکنان این قبرستان چه پیش میآید؟ قطعا خستگی و خستگی.
حالا تصور کنید این تعداد جنازه قرار است دو سال تمام هر روز و هر روز به قبرستان بیاید و خاکسپارها و غسالها تمام مدت جنازه ببینند و تا دیرهنگام غسل بدهند و خاک کنند. آن وقت چه؟ احتمالا واماندگی و افسردگی.
اما اگر ویروسی مهلک هم روی قبرستان چنبر زده باشد و اسم بهشت زهرا طوری روی زبانها بیفتد که حتی نزدیکانمان با ما قطع رابطه کنند، چه؟ یا وحشت به درجهای برسد که صاحبان جنازه حاضر نباشند تا فاصله یکمتری به جسد نزدیک شوند چه؟ یا گاهی حتی فقط از داخل اتاقک اتومبیل، خاکسپاری پدر و مادرشان را ببینند و از همان دور اشک بریزند، آن وقت چه؟ نمیدانم. باید حتما آن روزها اینجا میبودید؛ اینجا بین جنازهها و کارکنان قبرستان.
بچههای ما فقط برای غسل دست روی جنازههای کرونایی نمیکشیدند، پشت جنازه میایستادند و نماز میخواندند، زیر تابوت را میگرفتند و خاکش میکردند؛ یعنی غیر از کارکنان آرامستان، کسی نبود که پشت جنازه بایستد و زیر تابوت را بگیرد. آن روزها که کرونا همه ادارهها و کارخانهها را تعطیل کرده بود و به قول بچههای قبرستان «همه دورکار شده بودند و ما دوبلکار». بچههای ما از کار فرسوده نشدند، آنها روزهای سیاه قبرستان را به چشم دیدند.
مرگِ چنین خواجه...
کرونا که آمد، مرگ همهجاییتر شد؛ خیلی بیش از آنچه به آن عادت کرده بودیم. خودش را هبه کرد به انسان و «هراس» را انداخت به جان آدمها. مرگ را در تمام کوچه و خیابانها، روی پارچهنوشتههای سیاهرنگ بر سردرِ خانهها و مغازهها میدیدی و بهراستی از رگ گردن به انسان نزدیکتر شده بود و این را میشد از رونقی فهمید که قبرستان را آباد کرده بود.
کرونا با خودش جنازه بار آورده بود و مقصد همه جنازهها به گورستان میرسد؛ آنجا که غسالها و خاکسپارها باید دست روی ویروس میکشیدند و قربانیانش را به خاک میسپردند. پای صحبت کارگران بهشت زهرا که بنشینید، هرچه از آن روزها بگویند و گلایه کنند، دلهایشان پرداخت نمیشود از انبوهِ کابوس و وحشتی که افتاده بود به قبرستان؛ و چه خاطراتی که دریغا اگر فراموش شوند؛ از مصیبتهای هرروزه تا طردشدگی از سوی خانواده و دوستان.
راوی یکی از این خاطرهها، مهدی فاطمی، معاون وقت فنی و عمرانی بهشت زهرا بود؛ دانای کل رویدادهایی که عمق فاجعه در قبرستان را نشان میداد. خاطراتی که امیدوارم بهزودی در کتابی با نام «کرونا به روایت...» منتشر شود. حالا مهندس فاطمی چند روزی است که درگذشته است. همه ما بوی مرگ میدهیم، اما به قول بیهقی، مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد.