بنار آنچه تاریخ ایرانی نوشته است: کتاب «پابهپای سرو»، شرح خاطرات «عفت مرعشی» همسر آیتالله هاشمی رفسنجانی که مربوط به فراز و نشیبهای زندگی خانواده هاشمی از بدو ازدواج تا پیروزی انقلاب است، در ادامه بخشی از این خاطرات را میخوانید.
خانم جون – مادرم – یادم داده بود، وقتی که چشمت به هلال ماه افتاد، برخیز و با ذکر صلوات آن را نو کن. در خواب همین کار را کردم. شنیده بودم که تعبیر دیدن ماه در خواب، بزرگی، توانگری و فرهمندی است و اگر زنی خواب هلال ماه ببیند، چنین شوهری میکند.
وقت نماز صبح بود، بلند شدم. وضو گرفتم. هنوز تردید داشتم. دودل بودم. با خود میگفتم: «میخواهی چه کنی دختر؟ بالاخره جواب پدر را چه میخواهی بدهی؟»
دیشب پدرم کمی دیرتر از هر شب به خانه آمد. برای دیدن آمیرزا علی به نوق رفته بود. همین که وارد حیاط شد، خانم جون را صدا زد. با هم آهسته صحبت کردند. باد خنکی میورزید.
استکانهای تازه شسته را کنار بساط سماور در حیاط بردم. آقاجون مرا که دید نگاهی کرد، لبخندی زد و حالم را پرسید.
- خوبی دخترم؟
- ممنون، آقاجون. بیایید بنشینید، چایی تازهدم است.
- نه دخترم، خستهام، میروم استراحت کنم.
خانم جون که کنار در ایستاده بود، صدایم کرد. قدسی و اشرف با کاظم و علی در حیاط بودند. پیش مادرم رفتم. چشمان او برق میزد.
- چی شده خانم جون؟
- چیزی نیست. بیا اتاق کارت دارم.
نگران شدم. حدس زدم که موضوع درباره ازدواج من است.
بعد از خواهران بزرگتر و برادرم، نوبت ازدواج من بود. خواستگار زیاد داشتم، هم از فامیل، هم از غریبه، اما پدرم تا حالا با همه مخالفت کرده بود. خانم جون با من به اتاق آمد، در را بست و کنار من نشست.
- عفت جان، حاجآقا که به نوق رفته بود، آمیرزا علی برای پسرش اکبر از تو خواستگاری کرده. آسید مهدی و آسید کاظم هم آنجا بودهاند و کلی از پسر آمیرزا علی تعریف و توصیف کردهاند.
حاجآقا هم همانجا جواب قبول داده.
خشکم زده بود. دستپاچه شدم. نمیدانستم چه جواب بدهم.
سپاهی از افکار پریشان به یکباره به ذهنم هجوم آورد. خانم جون حرفهایش را تکرار کرد، با دست اشاره کردم سکوت کند و خیلی خونسرد بدون ذرهای عصبانیت گفتم: «خانم جون، یعنی چی همانجا جواب قبول داده؟ چرا به من چیزی نگفته است؟ مگر زندگی من نیست؟ مگر برای عذرا و اقدس و نصرت با خودشان مشورت نکرد؟ برای چی قبل از اینکه نظر مرا بپرسد، قبول کرده است؟»
خانم جون زن مهربان و دلسوزی بود. خجالت میکشیدم بیشتر اعتراض کنم.
- خانم جون، حرف من همین است. آقام نباید بدون مشورت با من قبول میکرد. مگر من روی دست شما ماندم که اینجوری برخورد میکنید؟
- عفت جان! حرف تو درست است. اما پدرت را که میشناسی، کاری بدون دلیل و مصلحت انجام نمیدهد. حتما دلیلی برای کار خود دارد. وانگهی تا قسمت چه باشد. تا خدا نخواهد، هیچ کاری انجام نمیشود. سرنوشت همه دست خداست. پسر آمیرزا علی هم مرد خوبی است. باسواد است. ۱۰ سالی است که در قم درس میخواند. میدانی که پدرت اهل علم را دوست دارد. حتما به خاطر همین قبول کرده. حالا تو هم لجبازی نکن. فکرهایت را بکن، اگر نظر دیگری داری، با آقاجون صحبت میکنم که به نحوی موضوع را منتفی کند. خودت میدانی که او چقدر در مورد داماد سختگیر است. حتما خیری در این کار بوده که جواب مثبت داده.
- این حرفها برای من دلیل نمیشود. من قبول نمیکنم...
وقت ملاقات ساعت دو بعدازظهر بود. نیم ساعت قبل جلوی زندان بودیم. به مخیلهام خطور نمیکرد که روزی مجبور شوم جلوی زندان باشم؛ به حق جاهای ندیده! واقعا نمیتوانم حالات خودم را بیان کنم. از یک طرف ناراحتی و توهم داشتم و از طرف دیگر خوشحالی، بعد از ماهها بیخبری از مردی که حالا فوقالعاده مورد احترامم بود و به شجاعت و شهامت و ایستادگی و ظلمستیزیاش افتخار میکردم.
نمیدانستم محسن را با آن حال و روزی که از دوری پدر داشت و دائم بابا را صدا میزد، باید چه کار کنم. بعد از چند ساعت تاخیر و انتظار که خیلی سخت و طاقتفرسا بود سربازی ما را صدا زد. عموی بچهها را نگذاشتند که همراه ما به ملاقات بیاید. چند دقیقهای در فضای آزاد زندان راه رفتیم تا به ساختمانی رسیدیم. وارد ساختمان شدیم. از راهرویی گذشتیم. یک اتاق کوچک، به نظر سه در چهار میآمد. با بچهها جلوی اتاق ایستادم. قادر به این نبودم که داخل شوم.
چند مامور با لباس نظامی و شخصی داخل اتاق نشسته بودند، یکی از آنها به من نگاه کرد. او دو صندلی را که در دو طرف اتاق به فاصله سه متر از هم قرار داشت، به من نشان داد و گفت: «یکی از آنها را آقای هاشمی مینشیند و دیگری را شما و بچهها، پنج دقیقه وقت ملاقات است. هیچ حرفی غیر از سلام و علیک و احوالپرسی نباید بزنید.» من ایستادم و آنها را نگاه کردم، ناگهان دیدم از ته راهرو چند سرباز با تفنگ و سرنیزه اطراف آشیخ اکبر را گرفتهاند و میآیند. محسن به مجرد اینکه بابایش را دید، با همان حالت بچهگانه جلو دوید و خود را در بغل او انداخت. مثل عاشقی که به معشوقش رسیده باشد، او را بو میکرد و میبوسید. منظره عجیبی بود. خود آن سنگدلان و ساواکیها هم گریه میکردند.
آشیخ اکبر همان طور که محسن بغلش و دست فاطی در دستش بود، روی صندلیای که مشخص کردند نشست، من همانطور دم در ایستادم و آنها را نگاه میکردم. به ماموران گفت: خانم حق نشستن ندارند؟ یکی از آنها جواب داد، این صندلی مال ایشان است. صندلی را کشید نزدیک خودش و گفت بنشین. من نشستم. گفتند ملاقات تمام شد. حتی سلام و علیکی که خودشان اجازه دادند، انجام نشد.
بدون یک کلمه حرف زدن برخاستیم. حالا محسن را میخواهند از پدر جدا کنند، نمیشود. او چنان به سینه بابا چسبیده بود و حاضر نبود از بغلش جدا شود که مجبور شدند تا در ساختمان ما را با او بیاورند. آنجا دیگر محسن را با زور و گریه از بغل پدرش جدا کردند و به من دادند.
در روز ۱۸ بهمنماه، نصرت خانم – دختر همشیره آقای هاشمی – تلفن کرد و گفت در خیابان گرگان، کلانتری توسط مردم فتح شده است و از بالا همه وسایل کلانتری را به خیابان میریزند. به آنجا رفتم و دیدم که مردم با چه شور و حرارتی مشغول کار هستند. همان جا اعلام شد که در نیروی هوایی، پرسنل انقلابی با فرماندهان خود درگیر شدهاند و مردم به کمک آنها میروند.
با نصرت خانم به نیروی هوایی در دوشان تپه – خیابان پیروزی فعلی – رفتیم، خیلی شلوغ بود. مردم در خیابان اجتماع کرده بودند. من با جلوه دادن خود به عنوان خبرنگار روزنامه اطلاعات، داخل رفتم و از افراد جلوی در سوال کردم. آنها گفتند که پرسنل نیروی هوایی به انقلاب پیوستهاند و فرماندهان خود را دستگیر کردهاند. اکنون پادگان در اختیار انقلابیون است. آنها جواب سوالها را به خوبی دادند و مرتب اعلام میکردند که از پادگان لویزان و لشکر گارد میخواهند به آنجا حمله کنند. مردم در خیابان نیروی هوایی اجتماع کرده بودند که جلوی حمله آنها را بگیرند.
شورای انقلاب مرتب جلسه داشت. قصد شورا این بود که بختیار را راضی کند که از نخستوزیری استعفا دهد و با این کار از خونریزی جلوگیری شود، اما او هنوز مقاومت میکرد و مردم منتظر دستور امام به وسیله شورای انقلاب بودند. همه از خونریزی وحشت داشتند و اگر بختیار از زمانی که امام وارد ایران شدند، تسلیم میشد و نخستوزیری را به دولت موقت تحویل میداد، از خیلی خونریزیهای روزهای آخر انقلاب کاسته میشد و گروههای مسلح، مثل مجاهدین خلق، نمیتوانستند سازمان یافته اسلحهها را از پادگانها خارج کنند و بعدها تحویل ندهند و از آن علیه ملت استفاده کنند.
از این به بعد، هر روز مردم به پادگانها حمله و آنها را تصرف میکردند و وسایل آن را میبردند. گروههای سیاسی مسلح هم که با امام و روحانیت خوب نبودند و میدانستند در آینده نمیتوانند با انقلاب همکاری کنند، اسلحهها را ضبط میکردند و حتی به وسیله عوامل خود از مردم عادی که اسلحه به دست آورده بودند، تحویل میگرفتند. محسن هم از پادگان عشرتآباد یک تفنگ برنو و از کلانتری سوار یک کلت و از ساواک سلطنتآباد یک قبضه یوزی به دست آورده بود که بعضی از آنها را گروهکها از او گرفته و ضبط کرده بودند.
در روز بیست و یکم بهمن، دولت مقررات حکومت نظامی را افزایش داد و امام از مردم خواستند که دستور را اجرا نکنند و به خیابانها بریزند. مردم در خیابانها بودند و در همین روز درگیریهای خیابانی با نظامیان طرفدار بختیار بیشتر شد. فاطی و فائزه به رغم مخالفت من به حسینیه ارشاد رفتند. مردم به دستور امام به خیابانها آمده بودند. امام در بیانیهای از مردم خواسته بودند که حکومت نظامی را نپذیرند.
نگران فاطی و فائزه بودم، آنها مرتبا با تلفن عمومی به من زنگ میزدند. نیمه شب به منزل آقای مهدیان رفته و در آنجا خوابیده بودند. ساعت ۱۰ صبح ۲۲ بهمن با محسن به دنبال آنها رفتم و با هم به خیابان گرگان منزل نصرت خانم رفتیم. باز نتوانستم آنها را در خانه نگه دارم. فاطی و فائزه به دانشگاه پلیس رفتند و بعدازظهر به خانه برگشتند. میخواستند به لویزان بروند که در پادگان آنجا درگیری بود ولی راهها بسته بود و ماشین به آن منطقه تردد نمیکرد. هر کس به سلیقه خود کاری میکرد و جلوی حرکت آنها را میگرفت. خلاصه در ۲۲ بهمن ماه انقلاب پیروز شد و رادیو و تلویزیون به دست انقلابیون افتاد و پیامهای پیروزی انقلاب از تلویزیون پخش شد.