داستان هولناک شب‌های تهران از زبان پنج زن

داستان هولناک شب‌های تهران از زبان پنج زن
۵ زن کنار هم نشستند و زندگی‌شان را روایت کردند. ۵ زن بهبودیافته از کارتن‌خوابی و اعتیاد. آن‌ها در شوش، خاوران، سرخه‌حصار و ... بی‌خانمانی کشیده‌اند.
کد خبر: ۳۱۰۰
|
۱۸ دی ۱۴۰۲ - ۰۹:۵۶

روزنامه هم میهن: ۵ زن کنار هم نشستند و زندگی‌شان را روایت کردند. ۵ زن بهبودیافته از کارتن‌خوابی و اعتیاد. آن‌ها در شوش، خاوران، سرخه‌حصار و ... بی‌خانمانی کشیده‌اند. سر از کمپ‌ها و شلتر‌ها در آورده‌اند. موادفروشی و دزدی کرده‌اند و حالا در خانه‌ای میان راه آرام گرفته‌اند. خانه «نیمه‌راه» زنان زیرنظر موسسه کاهش آسیب سیمای سبز رهایی فعال است.

مامان زری ۴۶ ساله: «شب اول سخت بود. بسیار سخت بود.» دو بار تکرار می‌کند: «اصلاً نمی‌دانستم چه کنم. کجا بروم. وسط هر جمعی که شلوغ بود، می‌رفتم و می‌نشستم. اولین شب، سرد بود. زمستان بود. بساط آتشی دیدم. شلوغ بود. رفتم و میان‌شان نشستم. شب‌های شوش پر از این پاتوق‌هاست.» مامان زری ۴۶ ساله، آخرین‌بار وقتی پسرش را به‌دست برادر سپرد و راهی شهرستان کرد، لغزید. یک‌سال‌ونیم بیرون از شلتر ماند و ۶ ماه کارتن‌خوابی کرد.

از کجا پول آوردی؟

ضایعات جمع می‌کردم. دزدی می‌کردم. همه کاری کردم جز تن‌فروشی. می‌رفتیم خانه مردم برای دزدی. گوشی می‌زدیم و می‌بردیم مولوی می‌فروختیم.

چند می‌فروختی؟

بد نبود، اما گوشی‌های آیفون خیلی سخت فروش می‌رفت، ۶-۵ میلیون تومان بیشتر برش نمی‌داشتند.

مامان زری را خواهرش به کمپ معرفی کرد؛ کمپی در ماهدشت کرج. او ۱۲ سال پیش پاک بود و به یکی از مراکز توانمندسازی بهبودیافته‌ها منتقل شده بود. بعدتر در شلتر انبار گندم شوش، مدیر داخلی شد. ۱۰ سال و ۷ ماه بعد، اما لغزید: «وقتی لغزش کردم، از شلتر زدم بیرون. اصلاً رویم نمی‌شد برگردم. به من گفتند، برو پاک شو و برگرد. در آن یک‌سال و دو، سه‌ماه همه‌چی زدم. شیشه، کوک، هروئین، گل، حشیش. عرق هم می‌خوردم. هرچه دستم می‌آمد، می‌زدم. اصلاً برایم مهم نبود.»

مامان زری، صبح تا شب زمزمه می‌کند: «چرا زدی؟ چرا دوباره زدی؟». خدادادی می‌داند که «زری، پشیمان است که چرا بعد از ۱۰ سال پاکی، به این روز افتاد. اما خودش می‌داند چطور حالش را خوب کند.» و صورتش به لبخندی باز می‌شود.

او ۷ ماه در کمپ ماند تا سم‌زدایی کند. بعد او را به آقای حبیب بهرامی، مدیرعامل موسسه کاهش آسیب سیمای سبز رهایی معرفی کردند. از قبل بهرامی را می‌شناخت. از آنجا هم یکراست به این خانه آمد؛ خانه‌ای بین‌راه: «با بچه‌های شوش و مولوی در ارتباط بودم. همه من را می‌شناختند. دو، سه‌شب اولی که کارتن‌خواب شدم خیلی برایم سخت بود. شیشه می‌زدم تا خوابم نبرد. هرجا می‌رفتم دعوا می‌کردم. با مامور، معتاد و... به من می‌گفتند مامان زری تو چرا؟ تو چرا اینجایی؟ یواش‌یواش برای‌شان عادی شد.»

زری می‌گوید که خواهران همسرش او را معتاد کردند. همسر، راننده ماشین سنگین بود. در حال جابه‌جایی یک‌تن هروئین دستگیر شد و با ارتباطی که داشت، آزاد شد. زری، ۳ پسر و یک دختر دارد. وقتی همسرش را گرفتند، باردار بود: «وقتی شوهرم را گرفتند، آواره شدم. تازه فهمیده بودم باردارم. با پسر بزرگم رفتم برای زایمان. بچه که به دنیا آمد، او را بغل کردم و مستقیم رفتم پاتوق. خمار بودم. جنس می‌خواستم. خانه وامانده ساقی تحت‌نظر بود و همان‌جا ما را گرفتند و بردند کلانتری. بچه تنگی‌نفس شد که خانواده‌ام را خبر کردند.» بچه حالا پسری ۱۳-۱۲ ساله است که زری او را همان روز تحویل داد و آمد تهران: «۱ سالی می‌شود که از خانه‌ام بیرون آمده‌ام.» او می‌گوید، در پاتوق‌ها به زنان تجاوز می‌شود. حامله می‌شوند و ناچار، بچه‌های‌شان را می‌فروشند: «خودم یک‌بار به بهزیستی زنگ زدم، وقتی صدای بچه‌ای را از داخل سطل زباله شنیدم. بچه را گذاشته بودند داخل نایلون مشکی. جفت هم داشت. آن‌سال خیلی خبری شد. بعد‌ها شنیدم که مادر تا زایمان کرده بود بچه را انداخته بود سطل و رفته بود مواد بکشد. شیشه این‌کار را با آدم می‌کند.»

پاتوق‌ها برای مردان ناامن است و برای زنان ناامن‌تر: «گاهی زنان تحت‌تاثیر مواد، جلوی همه در پارک‌ها لخت می‌شوند. اصلاً نمی‌دانند چه می‌کنند. یک‌بار یکی از آن‌ها دختربچه ۸ ساله‌اش را آورده بود تا بدهد به ساقی؛ آن‌هم برای یک‌گرم جنس. خیلی سخت است. مردی پسربچه ۹ ساله‌اش را برد پیش ساقی تا جنس بگیرد.» پاتوق، آخرخط است: «یک‌مدت خوب پول در می‌آوردم، دستم پر بود. شب پولدار بودیم، صبح بی‌پول. می‌نشستم روی ترک موتور و هرچه دستم می‌آمد، می‌زدم. خیلی‌وقت‌ها به خانه مردم می‌رفتیم برای دزدی و خودشان هم در خانه بودند که خیلی اوضاع بدی می‌شد. یک‌بار جلوی در خانه‌ای من را گرفتند. کتکم زدند. یک‌سال و خرده‌ای اینطور زندگی کردیم. به مامور‌ها باج می‌دادیم، ول‌مان می‌کردند. یک‌وقت‌هایی با آن‌ها قرار می‌گذاشتیم که پول بدهیم، اما نمی‌رفتیم. بی‌سیم، خاوران، پارک بعثت، ترمینال جنوب و... هیچ‌وقت بین زنان نمی‌رفتم.»

زنان معتاد در پاتوق‌ها حتماً یکی را دارند. یکی مثل همسر کنارشان هست تا از مردان دیگر در امان بمانند: «من اینطور نبودم. بین مردان می‌نشستم. اگر پول داشتم، یک‌شب جایی را اجاره می‌کردم و می‌ماندم. اگر نه، در گوشه کوچه‌ای می‌خوابیدم. از بالای خانه‌ها رویم آب می‌ریختند، من هم شیشه‌های‌شان را می‌شکستم. وقتی می‌خوابیدم، لباس‌هایم را می‌دزدیدند. حتی کفشم را می‌بردند.» او را در یکی از طرح‌های جمع‌آوری گرفته و به کمپی برده بودند. ظهر نشده، فرار کردم و سر از پارک در آوردم: «کمپ، نگهبان مسلح داشت، اما از دیوار فرار کردم. رفتم پیش خواهرم و گفتم من را بفرست کمپ. ۷ ماه آنجا بودم و بعد آمدم اینجا. وقتی آمدم، دیدم نرگس و مهسا هم اینجا هستند؛ مددجوهایم در انبار گندم بودند.»

روز قبل، زری به‌سمت مرضیه حمله کرده بود. نرگس برای پایان درگیری آمده بود وسط و مشتی از زری خورده بود. نرگس با دست باندپیچی‌شده به صندلی تکیه داده.

مرضیه ۴۲ ساله: «دو، سه‌روز کارتن‌خوابی می‌کردم، می‌رفتم مسافرخانه. می‌ترسیدم در پاتوق بخوابم که نکند سرم را ببرند. شنیده بودم برای برخی از این اتفاق‌ها افتاده. به خیلی‌ها تجاوز می‌شد. چندین‌بار شده بود که چندنفر به یک‌زن حمله و به او تجاوز می‌کردند. برای زندگی، خلاف می‌کردم. خلاف یعنی جنس‌فروشی. تریاک و شیشه می‌فروختم و به شهر‌های دیگر می‌بردم. یک‌بار با ۳۰ گرم شیشه من را گرفتند. دو سال زندان ورامین بودم. آزاد که شدم، یکراست رفتم خانه یک زنی در اکباتان نشستم پای بساط.» مرضیه، دو سال در پارک زندگی کرد. ۴ سال مصرف سنگین داشت تا ۶ ماه و سه‌هفته پیش که ترک کرد. خدادادی می‌گوید که مرضیه طلاق گرفته و از خانه بیرونش کردند. حتی نمی‌تواند به شهرش برگردد. از او در پاتوق‌ها زیاد سوءاستفاده شده. حالا در کارگاه، خیاطی می‌کند.

زنان در پاتوق‌ها چه‌حالی دارند؟

آن‌ها در چادر و زیر پل‌ها زندگی می‌کنند. در سرما و زیر باران و برف، پتو و کیسه پلاستیکی و مقوا روی سرشان می‌گیرند. خیلی‌ها سرمای زمستان را تحمل نمی‌کنند، نفس‌شان بالا نمی‌آید و تمام می‌کنند. مریض می‌شوند، خوددرمانی می‌کنند، بی‌پول می‌شوند؛ دزدی و تن‌فروشی می‌کنند. همه‌شان هم یک‌مردی کنارشان دارند تا خودشان را نجات دهند و کسی از آن‌ها سوءاستفاده نکند.

مرضیه یک‌دوره ۲۸ روزه در کمپ را ۲۳ روز تحمل کرد و آمد بیرون؛ کمپی در شهریار. نزدیک ۲۷ سال مواد کشیده و به گفته خودش این ۵ سال آخر مصرفش به بی‌نهایت رسید و دو، سه‌سال هم در منطقه خاوران کارتن‌خوابی کرد: «در تهران دربه‌دری زیاد کشیدم. یکی، دو بار کمپ رفتم تا سر از اینجا درآوردم. بعد از ترک اگر یک‌روز بیرون از خانه بمانی، دوباره لغزش می‌کنی.» یک پسر ۲۴ ساله و یک دختر ۱۵ ساله دارد. ۱۷ ساله بود که همسرش، ازدواج دوم کرد، بعد از ۱۴ سال، اما جدا شد و یکراست آمد تهران از ترس جان و تهدید‌های خانواده‌اش. خانواده تریاکی بود، اما تریاکی‌بودن دختر را نمی‌پذیرفت: «بچه‌ها را با خودم نبردم. مصرف کننده بودم، خلاف می‌کردم.» حالا ۶ ماه و سه هفته از پاکی‌اش می‌گذرد. خیاطی می‌کند و راضی است.

فریبا ۳۲ ساله: «شیشه می‌زدم و یک هفته نشئه بودم. همه‌اش در توهم بودم. یک‌روز می‌کشیدم، یک هفته دور خودم می‌چرخیدم. نه غذا می‌خوردم، نه حمام می‌رفتم. ۵ دقیقه می‌خوابیدم و دوباره از نو. حتی نمی‌فهمیدم چه‌موقع پریود می‌شوم؛ یا اصلاً می‌شوم یا خیر. هیچی نداشتم. لباس‌هایم بودند و خودم و یک کارت بانکی که آن را هم از من گرفتند و پس ندادند.» فریبا ۳۰ ساله، ۵ سال و سه، چهار ماه مصرف شیشه داشت. دو سال از خانه دور بود و از این مدت دو ماهش را کارتن‌خوابی کرده. او خیاطی را در کارگاه خانه بین‌راه، آموزش دید و بعد بیرون رفت و در کارگاهی مشغول به‌کار شد. آنجا لباس‌های کار مردانه می‌دوزند. خدادادی پرونده‌اش را باز می‌کند: «مصرفش گل و شیشه بوده. چندبار هم ترک کرده. شوهرش مصرف‌کننده بود و از سال ۱۴۰۰ اینجاست؛ حدوداً دو سال.»

در کمپ چه‌چیز‌هایی می‌دیدی؟

کلاً در پاتوق‌ها چندگروه هستند؛ یک گروه تن‌فروش‌اند، گروهی رحم‌شان را اجاره می‌دهند و گروهی هم کارتن‌خوابند. در خوابگاه مصرف‌کننده، بی‌خانمان و مصرف‌کننده و بی‌خانمان ترک‌کرده حضور داشتند. هرکدام هم داستان خودشان را دارند. به خیلی‌ها تجاوز می‌شد، آن‌ها حامله می‌شدند، بچه‌های‌شان را می‌فروختند و... این پروسه مدام تکرار می‌شد.

چرا به خانه برنگشتی؟

مادرم که فوت کرد، دیگر نتوانستم به خانه بروم. همسر پدرم من را قبول نکرد.

فریبا با پای برهنه روی کف سرامیکی راه می‌رود. تازه از کار برگشته و پاره‌شدن دمپایی را بهانه می‌کند. مچ همسرش را موقع مصرف گرفته و بعد خودش هم گرفتار شده. او یک‌روز توهم زد و خانه را به آتش کشید. همه‌چیز سوخت و آن‌ها بی‌خانه شدند. بعدش رفت شوش و کارتن‌خواب شد. یک پسر ۷ ساله دارد که در خانه عمه‌اش بزرگ می‌شود: «پارسال بچه‌ام را دیدم. دیگر نرفتم سراغش؛ اینطور بهتر است. آنجا در رفاه است و خیالم از بابتش راحت.» دو سال و چهار، پنج ماهی است که ترک کرده. مدتی را در بهزیستی گذرانده، بعد به کمپ رفته و بعد به این خانه سپرده شده: «چندبار لغزش کردم و دوباره برگشتم کمپ.»

فریبا می‌خواهد پولی جمع کند، خانه‌ای اجاره کند و برود: «دلم می‌خواهد مستقل شوم. ماندن در این خانه تجربه خوبی است، اما سخت است. کلاً زندگی در خوابگاه سخت است. همه‌جا قانون خودش را دارد.»

نرگس ۵۱ ساله: «یادم است یک‌شب از شدت سرما، تا خود صبح در خیابان گرگان می‌دویدم، گریه می‌کردم و دنبال جایی برای گرم‌شدن می‌گشتم. آخرش زیر پل‌چوبی دیدم آتشی روشن کرده‌اند. رفتم و نشستم.» اشک امانش را می‌برد. نرگس بزرگترین زن خانه است و تمام‌مدت اشک می‌ریزد: «مادرشوهرم من را برد پیش یک‌مرد مسن. می‌خواست من را در مقابل پول بفروشد. مرد، اما توی صورتش تف کرد.» ۱۲ سال کارتن‌خوابی کرده، میدان امام‌حسین پاتوقش بود و هنوز آن صحنه‌ها را در یاد دارد. خانم خدادادی، نرگس را اینطور توصیف می‌کند: «زنی که در خانواده حمایت عاطفی نشده، ازدواج اجباری کرده. به همسرش خیانت کرده. معتاد و کارتن‌خواب شده و در این مدت لغز‌ش‌های فراوانی داشته است. زمان پذیرش‌اش به سال گذشته برمی‌گردد، اما در این‌مدت بار‌ها لغزش داشته. نرگس جزو افرادی بود که کنترل خشم‌اش بسیار سخت بود، اما حالا طوری شده که خودش دیگران را آرام می‌کند.»

شب‌ها کجا می‌ماندی؟

زیر پل‌چوبی یک‌جایی برای خودم درست کرده بودم که وسایلم را می‌گذاشتم. خیلی از من دزدی می‌شد. یک لحظه که خوابم می‌برد، وسایلم را می‌بردند.

چطور روزگار می‌گذراندی؟

از اول موادفروش بودم. دزدی نکردم. شده بود از سطل زباله غذا دربیاورم بخورم، این‌کار را می‌کردم، اما تن‌فروشی نکردم.

نرگس از مهرماه وارد خانه شده. سه‌ماه و ۲۰ روز از پاکی‌اش می‌گذرد و تمام این‌مدت خودش را سرزنش کرده: «به‌خاطر مواد، خودم و جوانی‌ام را نابود کردم.» و گریه ادامه پیدا می‌کند. «سقفم از دستم رفت. خیلی عذاب می‌کشم. دخترم هم پیش من است.» چشم‌ها کاسه خون می‌شود: «۲۵ سال مصرف داشتم. همه‌چیز کشیدم. از ۱۲ سالگی با سیگار شروع کردم. در ۱۴ سالگی با حشیش و الکل آشنا شدم. هروئین، شیشه، اکس، تریاک و... می‌کشیدم. همه این‌ها بعد از ازدواج بود. ۱۳ سالگی به اجبار پدر و مادرم ازدواج کردم. جدا شدم و دوباره ازدواج کردم.» او خلاف می‌کرد؛ مواد فروشی: «مواد را در میدان امام‌حسین می‌فروختم، ۲۰-۱۰ گرم می‌گرفتم، خرد و بسته‌بسته می‌کردم و می‌فروختم. آن‌موقع فروش دانه‌ای و گرمی بود؛ دانه‌ای ۲۰ هزار تومان. سه‌ماه پیش که لغزش کردم، دیدم دانه‌ای ۲۰۰ هزار تومان شده.» بچه‌هایش او را نمی‌خواهند: «به من می‌گویند تو اگر مادر بودی ما را رها نمی‌کردی. نیلوفر بیشتر از همه از من عصبانی است. وقتی نوزاد بود، پدرش او را گذاشت سر راه. من رفتم او را پس گرفتم و ۷۰ ضربه شلاق خوردم. از کمر تا نوک پا.» دستش را روی کمرش می‌کشد. هنوز سوزش شلاق‌ها را حس می‌کند: «مادر خدا بیامرزم تا یک‌ماه کمرم را چرب می‌کرد.» بچه‌هایش در بهزیستی بزرگ شده‌اند. پسرش حالا در ورامین کار می‌کند و جواب مادر را نمی‌دهد: «شاید آه بچه‌ها من را گرفته.» نرگس ۵-۴ سال آخر کارتن‌خوابی را در خوابگاهی در شوش گذراند: «تن‌ها یک آرزو دارم و آن اینکه، سقفی داشته باشم.»

نیلوفر ۳۲ ساله است؛ دختر نرگس. او هم خیاطی می‌کند. شلوار و کاپشن زمستانی می‌دوزد و کارش را دوست ندارد. در بهزیستی درس خوانده و در ۱۵ سالگی وقتی خواهرش ازدواج کرد و از بهزیستی رفت، او هم فرار کرد. درگیر ماجرایی شد و ناچار با دوست پدرش که ۱۷ سال از او بزرگتر بود، ازدواج کرد: «از ۱۷ سالگی با شیشه شروع کردم. گل، شیشه، تریاک و کوک می‌کشیدم. اما هیچ‌وقت هروئین نکشیدم. هروئین توهم می‌آورد. بعضی‌ها با این هروئین بچه‌های‌شان را می‌فروشند.» نیلوفر کارتن‌خواب نبوده، خودش به کمپ رفته و ترک کرده. در یکی از خوابگاه‌ها هم مادرش را اتفاقی دیده: «نمی‌توانم با مادرم ارتباط بگیرم. گذشته‌ها برای من نگذشته. همه اذیت‌شدن‌ها و کتک‌هایی که خوردم را به‌یاد دارم. حالا هم هرچقدر به من محبت می‌کند، بی‌فایده است.»

خانه در گوشه‌ای دنج در میان بن‌بستی خلوت، نشسته؛ خانه‌ای با در و پنجره‌های فلزی قدیمی و حفاظ‌دار که با همسایه‌ها بیگانه است. آدم‌های کوچه، نمی‌دانند ساختمان دوطبقه، قصه‌ها دارد. آن‌ها هر روز زنانی را می‌بینند خسته، رنجور، تکیده، گاهی خوش و گاهی ناخوش که قدم‌زنان به خیابان اصلی می‌روند. یکی سوار تاکسی می‌شود به‌سمت کارگاه جدیدی که به‌تازگی در آن مشغول شده. یکی دیگر می‌رود تا قدم بزند و سرش هوایی بخورد. آن‌ها اجازه خروج دارند، حفاظ پنجره‌ها زنجیر نیست. ساختمان، زندان نیست و تنها خط‌قرمز، لغزش است. هر لغزش، بازگشتی است به کمپ.

ظرفیت پذیرش این خانه، ۱۰ مددجوست؛ مددجو‌ها زنان معتادی‌اند که اگر نه همه، اغلب‌شان، کارتن‌خوابی کرده‌اند. یا در طرح‌های نیروی انتظامی دستگیر و به کمپ‌های ماده ۱۶ منتقل شده اند یا خودمعرف بوده‌اند. با پای خودشان به کمپ رفته و ترک کرده‌اند. وجه اشتراک تمام آنها، اما دو چیز است؛ اعتیاد و طرد از خانواده: «پدر زری، برای ترس از آبرو، فامیلی‌اش را هم عوض کرد. وقتی زری فهمید، شوکه شد.»

شرط پذیرش در خانه، پاکی است. آن‌ها باید به کمپ رفته باشند، مدت‌زمان قانونی را طی کرده، همچنین بهزیستی آن‌ها را تایید کند و از آنجا به این خانه‌ها معرفی شوند. هربار بازگشت‌شان به مصرف موادمخدر، مساوی است با برگشت به کمپ. زنان ۱۸ تا ۶۰ سال را بهزیستی به آن‌ها معرفی می‌کند. آن‌ها نباید سرپناهی داشته باشند، همچنین خانواده آن‌ها را نپذیرفته باشند. لیلا خدادادی، مسئول‌فنی خانه است، او روانشناسی خوانده: «ما یک‌سال آن‌ها را در این خانه نگه می‌داریم و کمک می‌کنیم تا توانمند شوند. طبقه بالا یک کارگاه خیاطی است و صفر تا ۱۰۰ کار به آن‌ها آموزش داده می‌شود. ماهانه حقوق دارند و می‌توانند پس از ترخیص در این‌حرفه کار کنند. اگر هم از این‌کار خوش‌شان نیاید، گاهی پیش آمده که مدرسی از سازمان فنی و حرفه‌ای آمده و یکی از لاین‌های آرایشی را به آن‌ها آموزش داده.» درآمدشان، برای مصرف شخصی است. در این خانه به آن‌ها لباس، غذا، پد بهداشتی و... داده می‌شود. مددکار باید رشته‌تحصیلی مرتبط داشته باشد یا روانشناسی خوانده باشد یا مددکاری اجتماعی: «بچه‌ها هفته‌ای یک‌بار مشاوره گروهی و یک‌بار مشاوره فردی دارند.»

در جلسه‌های مشاوره چه می‌گذرد؟

آن‌ها بیشتر از همه در کنترل خشم مشکل دارند. سر مسائل کوچک و بچه‌گانه با هم درگیر می‌شوند. به آن‌ها مهارت جرأت‌ورزی و نه‌گفتن را آموزش می‌دهیم تا وقتی به جامعه برمی‌گردند، در مقابل مصرف موادمخدر «نه» بگویند. نه گفتن برای‌شان سخت است.

«یک‌روز باران می‌آمد. من داشتم از بارش باران لذت می‌بردم. گفتم که کاش همینطور نم‌نم باران ببارد تا وقتی می‌روم خانه. نگاه کردم دیدم بچه‌ها حال‌شان بد است. گفتند یاد روز‌های کارتن‌خوابی‌مان افتادیم وقتی باران می‌بارید و با یک تکه کارتن یا کیسه پلاستیکی دربه‌در دنبال سرپناه می‌گشتیم.» همه‌چیز آن‌ها را به یاد دوران کارتن‌خوابی‌شان می‌اندازد.» خدادادی می‌گوید که این خانه، کمپ و زندان نیست. آن‌ها می‌توانند بیرون بروند. چند ساعتی هم برای خودشان باشند. اما ۱۰ به بعد باید خانه باشند. اگر دیر کنند، باید اطلاع دهند: «در این خانه به‌طور ناگهانی از آن‌ها تست اعتیاد گرفته می‌شود. اگر مثبت بود، باید برگردند کمپ.»

اغلب آن‌ها که به این خانه می‌آیند کارتن‌خواب بوده‌اند. حالا چقدر از این کارتن‌خوابی آسیب دیده‌اند؟ «از آن‌ها بسیار سوءاستفاده شده است. سرپناهی نداشته‌اند. ۹۰ درصد آن‌ها در مصاحبه‌ها دلیل ترک‌شان را خسته‌شدن از مواد اعلام کرده‌اند. آمدن به اینجا هم اختیاری است. اغلب مدرک هویتی ندارند یا از آن‌ها دزدیده شده. ما کار‌های صدور دوباره شناسنامه را برای‌شان انجام می‌دهیم. حالا برای همه مدرک صادر شده، جز زری. برای زری در دست اقدام است. چون به‌تازگی پذیرش شده.»

دستش را روی پرونده‌هایی که روی میز چیده شده، می‌گذارد: «اوایل خیلی عصبانی و پر از خشم‌اند. یکی از آن‌ها زری است. زن تندخویی بود و نمی‌توانست با بقیه بسازد. می‌گفت کسی نباید به من امر و نهی کند. اما به‌تدریج با هم کنار آمدیم و حالا طوری شده که هر کاری می‌کند، اطلاع می‌دهد.» خدادادی می‌گوید که این افراد نیاز به حمایت دارند؛ حمایت عاطفی: «تمام هفت‌نفری که اینجا هستند، از همسران‌شان جدا شده اند. اغلب در خانواده آسیب دیده‌اند و کمبود‌های عاطفی دارند. کسی به آن‌ها محبت نکرده. آن‌ها می‌گویند فقط خودمان می‌توانیم همدیگر را درک کنیم؛ یک فرد عادی نمی‌تواند. البته ما هم نمی‌دانیم درد خماری چیست. نمی‌دانیم کسی که به او مواد نرسد، چه دردی می‌کشد. خانواده به آن‌ها می‌گوید شما آبروی ما را برده‌اید. هیچ‌کس پذیرای‌شان نیست. اگر خانواده بیشتر ارتباط می‌گرفت، راحت‌تر می‌توانستیم آن‌ها را به خانه‌شان بازگردانیم.» خدادادی از میان پرونده‌های روی میز دست می‌گذارد روی پرونده نازنین: «نازنین وقتی ترخیص شد، پرستار سالمند شد. ما هیچ‌وقت آن‌ها را رها نمی‌کنیم. ارتباط‌مان را با آن‌ها حفظ می‌کنیم و از آن‌ها می‌خواهیم که به ما سر بزنند.» نازنین ۳۸ ساله، یک‌ماه کارتن‌خوابی کرده بود. اغلب در شوش می‌خوابید.» به گفته او معمولاً وقتی زنان به این مرحله می‌رسند دیگر خانواده سراغ‌شان را نمی‌گیرد.

زهرا و مهسا هم از دیگر زنان این خانه‌اند، زهرا به‌تازگی ترخیص شده: «زهرا ۴۱ ساله که با مردی در ارتباط بوده، شیشه‌ای شده و حدود سه‌ماه در جنگل‌های سرخه‌حصار کارتن‌خوابی کرده. خانواده، او را مقصر مرگ مادرش می‌دانند و طردش کرده‌اند. مهسا با برادرش کمپ ترک اعتیاد داشتند. یک‌روز کمپ آتش می‌گیرد و برادر گرفتار می‌شود. او بعد از این اتفاق، معتاد به متادون می‌شود. وقتی در اسباب‌کشی وسایلش را می‌دزدند، کارتن‌خواب می‌شود. مهسا دو سالی می‌شود که در این خانه است. او نتوانست توانمند شود و هیچ‌جایی برای ماندن ندارد.» خدادادی می‌گوید که هدف آن‌ها این است که این زنان، خانواده تشکیل دهند و از خانه بروند. چراکه اگر تنها شوند دوباره ممکن است به سمت مصرف موادمخدر کشیده شوند: «نیاز بیشتر این زنان، عاطفی است، نه مالی. ما اینجا نمی‌توانیم برای‌شان تکیه‌گاه عاطفی باشیم. آن‌ها به خانواده نیاز دارند، اما خانواده طردشان می‌کند. حتی دیگر به شهرشان هم بر نمی‌گردند.»

سایر اخبار
ارسال نظرات
غیر قابل انتشار: ۰ | در انتظار بررسی: ۰ | انتشار یافته: