زیسان: داستان زیر به آلن واتس (Alan Watts) فیلسوف نسبت داده شده است: روزی روزگاری یک کشاورز چینی بود که اسبش فرار کرد. همه همسایهها آن شب آمدند و گفتند: «این خیلی بد است.» و کشاورز گفت: «شاید!» روز بعد اسب برگشت و هفت اسب وحشی با خود آورد. همه همسایهها آمدند و گفتند: «عالی است، اینطور نیست؟!» و کشاورز گفت: «شاید!»
فردای آن روز پسرش که قصد رام کردن یکی از این اسبها را داشت، روی اسب سوار شد و وقتی بر آن سواری میکرد، اسب وحشی شد و او را پرتاب کرد. پای این پسر شکست. همه همسایهها عصر آمدند و گفتند: «خب... این که خیلی بد است، اینطور نیست؟!» و کشاورز گفت: «شاید!»
فردای آن روز افسران وظیفه که به دنبال افرادی برای ارتش میگشتند به مزرعه این کشاورز چینی آمدند. پسر او را دیدند، اما او را رد کردند، چون پایش شکسته بود. همه همسایهها آن شب آمدند و گفتند: «خب... این فوقالعاده نیست؟!» و کشاورز گفت: «شاید!»
اخلاقیات داستان: ما باید مراقب باشیم چیزهایی که برایمان اتفاق میافتد را خوب یا بد بدانیم. زنجیره علّی جهان پیچیده و نامتناهی است. داستانهای زندگی واقعی حتی پس از پایان خوش نیز ادامه دارند...
نظر شما درباره این داستان چیست؟